ای دنیای دنی...

نه در فضای مجازی عمومی‌ام می‌توانم راحت حرف‌های منِ دیگرم را بزنم و نه جای مناسب دیگری سراغ دارم...
چقدر میتوان خورد مگر؟

مثل خمیری که آرد را نمیخواهد...

ناگزیریم به متلاشی شدن در زیر قدرت کم نظیر عقربه ها؛ خصوصا ثانیه شمار

این جبر است و لا غیر

مشکل از کجاست که تا در کنار دیگری است پرانرژی و کمک کننده و خوشحال است اما تا در کنج تنهائی خود قرار میگیرد تبدیل به منبع مولد حزن و غم و اندوه میشود؟

چطور شده است که نه دوست دارد بازگردد و نه میتواند ادامه ندهد. چونان خمیر عجین شده با آرد، نه میتواند خود را از غم و حزن و بغض برهاند و نه میتواند زندگی را ترک کرده و در تنهائی خویش باقی عمر را سپری کند.

شاید بخاطر کندی مفرط گذشت زمان در این مقطع باشد. در این دورانی که ای کاش میتوانست سرعت زندگی خود را 3 برابر کند تا درنهایت از وضعیت فعلی کمی آسودگی یابد...

نمی‌دانم‌که‌درمعیت‌این‌عسر،یسراست‌یا‌در‌نهایتش‌و‌یا‌هم‌در‌گذشته‌هایش...

پارادوکسی فرسایشی

هنوز خودم را نشناخته‌ام. بلاتکلیف هستم. منِ در اجتماع آنقدر خونگرم و پر انرژی هستم که چند وقت پیش یکی تیکه‌ای انداخت و گفت وای پسر چقدر تو انرژی داری خوش‌به‌حالت :)
و حالا همان آدم در خلوتش آنقدر در غم و بی‌حوصلگی و رخوت و سیاهی فرو می‌رود که فقط به حسرت‌هایش فکر می‌کند و دوست دارد با دود سیگار بغض‌هایش را هم بخورد...

و من نمی‌دانم چرا اینچنین با اندوه و غم ممزوج شده‌ام و دوست دارم شاید ساعت‌ها بنشینم و به دیوار اتاقم نگاه کنم و فکر کنم و اندوه را با حسرت، جرعه جرعه بنوشم...

و همین خیلی مرا سست و شکننده می‌کند. و خب دوست ندارم اینطوری باشم و دنبال راهی برای عبورش هستم...

همین اواخر برای یک دوست نامه‌ای را از حال‌وهوایم نوشتم و منتظر پاسخش بودم؛ اما سر یک داستانی بحث کردیم و اون با بی‌رحمی و بی‌لطفی تمام حرفهایش را زد؛ و من هم با همان بی‌رحمی و بی‌احساسی جوابش را دادم. اما نمی‌دانم برمی‌گردد دوباره یا نه؛ در ذهنم دوست دارم که دوباره مانند قبلا باهمدیگر بگوییم و بخندیم و خوش و ناخوش باشیم؛ اما ظواهر و منِ اجتماعی و نفسم نمی‌گذارد که نه من نزدیک او شوم و نه او به من نزدیک شوم. برای همین نمی‌دانم درانتها نتیجه چه‌میشود.

اما اگر الآن او یا کسی در قالب او می‌بود؛ با حال و احوال این روزهایم می‌توانستم ده‌ها صفحه و بلکه ۱۰۰ ها صفحه نامه کاغذی برایش بنویسم تا سبک شوم. اما خب نگه می‌دارم و می‌خورم حرف‌هایم را برای آینده‌ای نامعلوم که ممکن است روزی با سنگ لحدم به اشتراکشان بگذارم...

من روزمره نویس نیستم!

حرف‌های بسیاری است برای نوشتن و گفتن در اینجا.

اما برای چه بنویسم؟ برای چه در "اینجا" بنویسم؟

آدم در طول روز صدها تلاطم و مواجهه مختلف دارد. صدها بار در معرض احساسات و تعقلات جدید و گوناگون قرار می‌گیرد. چرا باید آنها را اینجا بنویسد؟

راستش زیاد فکر کرده‌ام که فلسفه این نوشتن‌های مثلاً عمیق و تعقلانه و پر زرق‌وبرق فلسفی - روزمره من و بقیه کسانی که در این فضا هستند چیست... چرا اصلاً این‌طور می‌نویسند و می‌نوشتم؟

در مورد خودم می‌گویم. به بقیه کاری ندارم و شناختی هم ندارم. ولی گویی بیان را به یک دخمه از حرف‌های خاک خورده و محلی برای جولان آن کسی که در طول روز اجازه تحرک و بیدارشدن بهش نمی‌دهیم و بعضاً با زور در میان شخصیت ظاهری‌مان می‌خوابانیمش تبدیل کرده‌ایم...

منظورم همان من، همان شخصی است که این مطالب را در این وبلاگ‌ها می‌نویسد...

خودم را نگاه می‌کردم... دیدم در این چند صباحی که مستمراً و گهگاهی می‌نوشتم؛ این نوشتن‌ها چه عایدی برایم داشته است؟ صرف اینکه شرحی از ماوقع و بیان احساسات و تفکرات درونم را در جایی مکتوب کنم کفایت می‌کند و اصالت دارد؟ این‌همه وقت و انرژی بگذار و دل‌نوشته‌ها و تأملات دیگران را در وبلاگ‌هایشان بخوان و خودت را هم وارد این بازی کن و همین‌طور ادامه بده... ادامه بده... ادامه بده... تهش به کجا خواهم رسید؟

بله برخی‌ها وبلاگ را به محلی برای نوشتن آثار جدی و علمی و جهت‌دار در حوزه خودشان کرده‌اند. یکی ادبیات، یکی جامعه‌شناسی، یکی نجوم، یکی .... ؛ این طیف‌ها خیلی از من جلو تر هستند و علی‌القاعده در مسیری نیستم که نقدم بخواهد ناظر به اینها باشد؛ لذا جامعا و مانعا این نقدها به خودم وارد است و مابقی را هیچ قضاوت و کاری ندارم. اما این سؤال را باید از خودم بپرسم که تهش به کجا خواهم رسید؟

بر فرض الان در شهریورماه سال 1409 هستیم. 7 سال از الآن گذشته. در این 7 سال هم هر ماه یکی دو مطلب در این وبلاگ خراب شده می‌نوشتم. آن موقع چه چیز داشتم که می‌توانستیم رویش حساب کنم؟ فرضاً 10 سال از عمر یک‌بار مصرفم را به مدت هر ماه مثلاً 15 ساعت برای این وبلاگ بیان گذاشتم. خب 1800 ساعت از وقت و عمرم را گذاشته‌ام و چیزهایی را در اینجا نوشتم یا خواندم. آیا ارزشش را دارد؟ چه چیزی حاصلم شد که 75 روز پیوسته از این عمری که شتابان در حال اتمام است را برایش صرف کردم؟

با این روند من به نظرم هیچ است و هیچ. فریب‌دادن خودم است. خب من یک‌سری ناراحتی‌ها، تفکرات و تأملات خودم را اینجا نوشتم. خب ثم ماذا؟ مگر مثلاً در این 7، 8 ماهی که همین‌طور می‌نوشتم چیزی تغییر کرد؟ اتفاقاً اینجا و برای من هوی غالب شده است. یعنی از نوشتن احساسات و دردها و تأملاتم احساس خوبی پیدا می‌کنم. حس می‌کنم خالی شده‌ام. خب کجای دنیا اصالت به خالی‌شدن و ارضا نیاز نوشتن من داده‌اند؟ من بنویسم که خالی شوم؟ خب خالی شوم که بعد چه‌کار کنم؟ تهش می‌شوم همانی که الان هستم که.

اتفاقاً نکته اینجاست که این‌طور نوشتن‌ها در این‌طور فضاها، آدم را خیلی موجی و سطحی‌تر می‌کند نسبت به قبل آن. آدم را غیرنرمال و فانتزی رشد و پرورش می‌دهد. شروع می‌کنیم از مهم‌ترین اتفاق روزمان می‌نویسیم. شروع می‌کنیم از دعوایمان با فلانی می‌نویسیم. شروع می‌کنیم فلان خاطره را از فلان شب می‌نویسیم... خب گند بزنند به همه این اتفاقات و خاطرات و روزمره نویسی‌ها. همه همه همه اینها دارند به "من" اصالت می‌دهند؛ به منیت اصالت می‌دهند. به شهوت رضایت از خودم اصالت می‌دهند...

لعنت به من که یک داستان خیلی خوب و خیری برایم در فلان شب رخ داد و کمکی به نیازمندی کردم و آمدم اینجا و داستان را نوشتمش که شما هم شریک در حال خوب من باشید. خب لعنت به این فکر و به این کار خوب من. منی که این‌قدر عمق ندارم و نمی‌توانم یک کار خوبی را که انجام داده‌ام را برای خودم نگه دارم و دل توی دلم نیست که زودتر بیایم و آن را اینجا بنویسم باید بروم و بمیرم. یعنی این‌قدر سخیف و سطحی شده‌ام که کارهایی که بیش از یک حدی عمق پیدا می‌کنند را نمی‌توانم تنهایی حمل کنم... باید بیایم در این فضای مثلاً شیک که بعدش هم همه می‌آیند و به‌به و کلی جملات نایس و شیک دیگر به من می‌گویند مسائلم را بنویسم... خب این ته سطحی زدگی و بدبختی است.

لعنت به منی که وقتی یک تامل اساسی و عمیق‌تر می‌کنم، می‌آیم شروع می‌کنم اینجا پرسیدن و طرح سؤالات عمیق ذهنم... خب منی که این‌قدر در درونم جا ندارم که مسائل این‌چنینی را در درونم نگه دارم باید بروم و بمیرم دیگر. منی که از فلان موضوع ناراحت هستم و شکستم، می‌آیم اینجا شروع می‌کنم به نوشتن و پرورش‌دادن ناراحتی دلم. خب تا اینجایش را با اغماض قبول می‌کنیم. ولی چرا نمی‌گذاریم در حد همان چرک‌نویسی باشد که چندی بعد باید برود در زباله نیست... می‌آیم و پندها و درس‌ها و محورهای فلسفی و عمیق طور ازش خارج می‌کنم؟ این انتهای بدبختی و فلاکت است. یعنی نمی‌توانم مشکلاتم را هضم کنم و سعی می‌کنم با ظاهرسازی‌اش و با اشتراک‌گذاری‌اش یک خورده خودم را آرام کنم و پوشش دهم که بعله؛ من هم بالاخره از این مشکل اصول و راهنمایی استخراج کردم... خب این اصول و راهنمایی که نتواند در درون خودم بماند و ناخودآگاه سرریز می‌کند به بیرون و باید بنویسمش خیلی چرت‌وپرت است که.

خب فرضاً مطالب فلانی را خواندم دیدم که عه! چقدر شبیه من است. چقدر درد مشترک داریم. چقدر نقاط اشتراک زیادی داریم. خب باشه. اصلاً من و فلانی 99 درصد مشترکیم. دردهایمان مشترک است. خب ثم ماذا؟ مگر قرار است او مشکلات من را حل کند؟ مگر قرار است من مشکلات او را حل کنم؟ مشکلات نه اینکه مثلاً طرف نمی‌دانست از نقطه الف چه جوری به نقطه ب برود و بعد من بگویم از فلان اتوبان برو فلان خیابان و بعد هم کوچه فلان. نه اینها که مشکل نیست. اینها مسئله هم نیست حتی. اینها اصلاً چیزی نیست. مشکل اینجاست که با این چند ده سال عمری که هرکدام داریم، رویه زندگی‌مان تغییر نکرده است. 2 سال است که در این وبلاگ‌ها پرسه می‌زنم. وقتی که توی قبر می‌خوابم، این دو سالی که می‌چرخیدم در این سایت‌ها می‌تواند کمکی بهم کند؟

درد من، روزمره نویسی است. روزمره نویسی‌هایی که بعضاً این‌قدر خوشگل و تمیزشان کردیم شبیه آثار عمیق و سراسر مفهوم شده‌اند. نه این آثار ما عمیق نیست. عین سطحی زدگی و بدبختی و فریب‌خوردگی است.

معیار عمق و مفهومی بودن چیست؟ در وهله اول این است که بر خودمان مؤثر واقع شود. مؤثر واقع شود با اینکه ما احساسش کنیم فرق می‌کند. وقتی تأثیر بگذارد یعنی روند زندگی ما را تغییر داده است. اما وقتی صرفاً احساسش کنیم؛ یعنی فقط یک نیشگون یا تلنگری به ما زده و رفته و ماهم دیر یا زود مجدد فراموشش می‌کنیم. و اتفاقاً وقتی که اثر واقعی بر ما می‌گذارد تا مدت‌هاست که ما ذهن و روانمان مشغول به آن می‌شود و اصلاً مجالی برای نوشتنش و اشتراک‌گذاری آن با یک‌سری افراد دیگر پیدا نمی‌کنیم...

نقاط عطف زندگی خود را تا الان ببینید؛ جوابش پیش خود شماست. نقاط عطف، گلوگاه‌های مهم، دوراهی و تصمیمات حیاتی زندگی‌تان که عددش از انگشتان دست تجاوز نمی‌کند را ببینید. اینها واقعاً مهم هستند. اینها واقعاً عمق تأثیر در کل جریان زندگی را دارند. برای چند مورد اینها شروع کردید به نوشتن در فضایی مثل وبلاگ و نظر گرفتن از افرادی که نمیشناسینش...؟ حداقل من که تقریباً نزدیک به صفر است. منظورم نه صرف وبلاگ است، بلکه کلاً ابزارهای ارتباطی نظیر این، مثل کانال‌ها، پیج‌ها و... . چون اصلاً شأنیت و جایگاه این‌جور جاها – مثلاً وبلاگ – برای روزمره نویسی، سطحی نویسی و مطالب زرد زدن است که دیگران در مدت کوتاهی خوششان بیاید و ما را دنبال کنند و از این به بعد هم در جریان، جریان زندگی ما قرار بگیرند... خب تف به این درس‌هایی که من بخواهم در دو خط از این‌وآن یاد بگیرم...

عمق، مفهوم، معنی، تأثیرگذاری با چند کلمه سیاهه حاصل نمی‌شود. یک پست دوخطی از این، یک پست 10 خطی از آن و یک پست 100 خطی هم از او بخوانم. خب الان اینها عمیق شدند؟ الان اینها مطلب عمیق انتقال می‌دهند؟ اینها برای زندگی من مفیدند؟ اصلاً و ابداً خیر. چون علم بامعنا فرق دارد. مثل‌اینکه در وسط دریای خزر دنبال دریاچه نوشابه سیاه بگردیم. کلاً جای اشتباهی دنبال چیزی هستیم.

علم یعنی اینکه مثلاً در فلان‌جا یک حدیث می‌بینم. یک شعر می‌بینم. یک داستانک به‌ظاهر قشنگی می‌بینم. و همان لحظه هم می‌گویم واااو! چه‌قدر قشنگ و باحال. چقدر زیبا و عمیق... درصورتی‌که شرط می‌بندم 99 درصد این‌جور مطالب را اگر 72 ساعت بعد بخواهید توضیح دهید شاید به‌زور بتوانید در هفت، هشت، ده کلمه منظورش را برسانید و بعد 120 ساعت هم کلاً یادتان نمی‌آید که چه بود و چه نبود... این یعنی علم. یعنی چیزهایی که با خواندن سیاهه‌ها نصیبمان می‌شود. فرقی هم ندارد این سیاهه برای وبلاگ باشد، برای تلگرام باشد، برای روزنامه باشد، برای کتاب باشد و برای هر کوفت و زهرمار دیگری باشد. درهرصورت می‌رود و محو می‌شود. دیر و زود دارد؛ اما قطعاً سوخت‌وسوز ندارد.

اما معنا این نیست. معنا یعنی وقتی دیدم پدرم فلان رفتار را انجام داد و ناخودآگاه من هم هنوز که هنوز است بعد 10 سال همان رفتار را انجام می‌دهم، یعنی معنا. معنا یعنی وقتی بعد فلان دعوا که این‌همه فکر کردم و دلم شکست و توانستم تصمیمی بگیرم که در لحظه لحظه زندگی همراهم بود و هیچ‌وقت ازش عدول نکردم. معنا یعنی آن عینکی که هیچ‌وقت در طول زندگی و تا آخر عمر، از چشم برش نمی‌داریم. معنا یعنی آن چیزی که زندگی من را جهت داد. یعنی آن چیزی که، آن درسی که توانست ماشین زندگی من را کلاً متفاوت از بقیه جلو ببرد. این است معنا. این معنایی است که بعد از مثلاً 1 سال رفت‌وآمد با فلان رفیقم، فلان رفتار یا فلان نوع فکرش بر من رخنه کرده و من ناخودآگاه هم با آن مدل او فکر یا کار می‌کنم...

حرفم این است. این وبلاگ‌ها و امثال وبلاگ‌ها آن‌قدر ما را سطحی دوست و عمق زده کرده‌اند که دوست داریم هرچه که احساس عمیق بودن و مؤثربودن در زندگی می‌کنیم برایش را سریعاً اینجا بنویسیم. بنویسیم که یک عده دیگر هم مثل ما خوششان بیاید و بدشان بیاید. ماندن در اینجا و سعی در عمیق ماندن مثل بودن در اینستاگرام و مطالب عمیق و حرفه‌ای زدن نیست. چون آنجا قالبی زرد و رسوا شده دارد. ولی اینجاها، این‌جور جاها هنوز دارند امثال من را با خود می‌کشانند که نه ادامه بده، اینجا مفید است، اینجا عمیق است، اینجا مؤثر است و هزار جور دیگر از این چرت‌وپرت‌ها و چرند و پرندها....

اما مشکل از جای دیگری است... باید آن‌قدر عمق پیدا کنم که وقتی با فلان دوستم – همسرم – خانواده‌ام – راننده‌تاکسی‌ام – همکارم – رئیسم – و....... دعوایم می‌شود زود نیایم و اینجا بنویسمش. باید آن‌قدر عمیق شوم که وقتی فلان تجربه یا فلان احساس یا فلان فکر را در ذهنم می‌پرورانم زود نیایم و اینجا با همه اشتراکش بگذارم. باید یاد بگیرم کلاً اینجا ننویسم؛ چون نشان می‌دهد هنوز آن‌قدر عمقم کم هست که وقتی با چیز عمیقی روبرو می‌شوم، ناخودآگاه پسش می‌زنم و اینجاها می‌نویسمش...

بله؛ می‌شود اگر دنبال زرد نویسی و الافی و بیکاری هستم، روزمره نویسی را اینجا ادامه دهم و مثل هزاران پیج و کانال زرد دیگر یک روزمره نویس حرفه‌ای شوم. ولی من آدم روزمره نویسی نیستم. چه روزمره نویسی در قالب روزمره نویسی و زرد مثل اینستاگرام و چه روزمره نویسی در قالب دروغین مطالب عمیق و باحال وبلاگ بیان... در هر دو حالت، ضرری خالص هستند...

لذا تا وقتی نظرم تغییری نکرده فعالیتی نخواهم داشت در این قالب. شاید بعداً به‌صورت حرفه‌ای شروع کردم از سایر موضوعات و غیر خودم نوشتن. مثل یک موضوع خاص تحلیلی، فلسفی، روان‌شناسی و... ولی فعلاً از خودم نوشتن، از درونم نوشتن و از تجربیات نوشتن را و به‌طورکلی روزمره نویسی تحت هر قالبی را دیگر ادامه نخواهم داد؛ چون هیچ دلیلی مبنی بر خاصیت و عدم بیهودگی‌اش ندارم...

جز قوّت گرفتن راهی نمانده...

به وسعت یک بحر، احساس خستگی می‌کنم...
احساس فرسودگی
احساس استهلاک...

از دویدن‌ها و نرسیدن‌ها
از رسیدن‌ها و رنج‌ها
از رنج‌ها و گرفتن‌ها
از خواندن‌ها و نفهمیدن‌ها
از فهمیدن‌ها و عمل‌نکردن‌ها
از دیدن‌ها و فراموش‌کردن‌ها
از من‌ها و منیّت‌ها
از سرعت‌ها و پیرشدن‌ها
از محبت‌ها و دوری‌ها
از دوری‌ها و سردی‌ها

از دنیا و اهل دنیا، خصوصا خودم...

واقعا خدا به همه ما، کم‌رنگ شدن تردید و پررنگ شدن روزانه بر یقین‌مان را عطا کند.
اگر غبار تردید، غالب بر نور یقین باشد و مسیر، بی خضر و راهنما؛ انگیزه‌ها می‌میرند و اهداف، می‌ریزند...

پرسیدم که کِی می‌خواهی بروی؟

....

راستش تقریبا چندروز در هفته می‌رود مغازه‌اش و غروب تا نیمه شب را خودش در مغازه می‌ماند. مسیر از خانه تا مغازه‌اش با مسیر محل کارم تا خانه تقریبا مشترک است و زیاد باهم این چند دقیقه مسیر مشترک را پیاده می‌رفتیم و صحبت می‌کردیم. اینقدرهم گرم صحبت می‌شدیم که متوجه نمی‌شدیم مسافت را و سریع به مقصد می‌رسیدیم...
تقریبا خیلی وقت است باهم دوست هستیم و بعضا "رفیق" همدیگه هم بودیم.

می‌خواستم که امشب در مسیر، علاوه بر صحبت کردن‌های عادی، اگر موقعیتش میشد چند حرف مهم را باهم می‌زدیم و برایش یک سوغاتی را که از هفته پیش آماده کرده بودم بهش بدهم. یک کتاب را هم که قولش را داده بودم برایش آورده بودم که بهش بدهم.

طرفای عصر بهش پیام دادم که سلام؛ امشب ساعت چند می‌خواهی بروی مغازه...
جوابی بدون سلام داد و گفت چطور؟
گفتم می‌خواستم ببینم که از خونه میری یا از جای دیگه میری مغازه؟
بدون هیچ توضیحی جواب داد که به شما چه ارتباطی داره برادر من؟

من واقعا جا خوردم. نه این سوالم را برای اولین بار ازش می‌پرسیدم و نه او هیچوقت جوابی اینچنینی داده بود. واقعا نمی‌دانستم منظورش چیست.
قطعا شما وقتی ادبیات پیام‌های‌تان با یکی از چند دوست خوبتان، "ناگهان" رسمی و گستاخانه شود خیلی متعجب و تلخ می‌شوید.

گفتم که جواب این سوالت پیش من نیست. خودت می‌دانی!

راستش رفتارش خیلی کوته‌بینانه و بچه‌گانه شد. دروغ هم نگویم، یکی دو شب قبلش که پیش هم بودیم، او مشغول تماشای سریالی با گوشی‌اش بود و من هم که کنارش بودم چند دقیقه‌ای همراهش شدم و کنارش داشتم با او سریالش را نگاه می‌کردم. وسط های فیلمش هم بود. در میان فیلم دیدنش یکی دو سوال برایم از همان چند سکانسی که دیدم پیش آمد و ازش پرسیدم. بار دوم با کمی پرخاش و تنگ‌خلقی صدایش را کمی بالا برد و گفت که دارم فیلم می‌بینم! اینقدر مزاحمم نشو دیگه...
من هم چیزی نگفتم و رفتم از کنارش. ناراحت شده بودم اما چیزی بروز ندادم. گفتم هم من اشتباه کردم هم او. ولی تا مدت‌ها بعدش پیش من طوری رفتار می‌کرد که انگار بزرگ‌ترین خبط را مرتکب شده‌ام و با نگاهی سرشار و پر غلیان از غرور و خودبینی جوری تظاهر می‌کرد که انگار او بی‌اشتباه ترین آدم است و هیچ تلخی و گزندی پیش من نداشته و فقط من در عالمم که نمی‌فهمم و اشتباه کردم. خیلی حس تحقیرآمیزی بود. شاید خودش هم نفهمد اما هرکسی هم جای من بود، بوی متعفن نگاه تحقیر آمیزش را حس می‌کرد.

ولی با این اوصاف، با خودم گفتم که نه تقصیر از من بوده و او حق داشت. برای همین خشم و ناراحتی‌ام را کنار گذاشتم و امشب برای آشتی بهش همان پیام بالا را دادم تا موقع رفتن باهم برویم و صحبتی کنیم.

بعد از پیام آخرم که گفتم جواب سوالت پیش من نیست، هیچ چیزی نگفت. من احتمال دادم که احتمالا هنوز خاطرش بخاطر آن قضیه فیلم مکدر است. خواستم غیرمستقیم بگویم که کمی بزرگ‌تر فکر کن و بیخیال اینها باش.

قبلا سر یک بحث هایی، به من پیام داده بود که اینقدر بچه نباش و بزرگ باش! داستانش بماند که به چه خاطر بود. اما من بعد آخرین پیامم دوباره برایش فرستادم که "برخی از موعظه هایی که قبلا برایم فرستادی را دوباره برای خودت بخوان، بدون طعنه."
این را فرستادم و قصدم این بود مقداری بهش تلنگر بزنم که لازم نیست همش غرور و خشمت را با خود حمل کنی.

گذشت و گذشت و حدود یک ساعت بعد آخرین پیامم، من در تاکسی بودم و ۳ نفر دیگر هم همراه من سوار تاکسی بودند. در ترافیک هم مانده بودیم و داخل ماشین تقریبا سکوت کامل بود.

ناگهان دیدم تلفنم زنگ خورد و نگاه که کردم دیدم او تماس گرفته. پاسخ دادم.
۱ دقیقه و ۴۰ ثانیه تماس‌مان طول کشید و در این مدت شاید تعداد کلماتی که من پشت تلفن گفتم به ۱۰ کلمه نرسید. اول سوال پرسید که آن سوالت یعنی چه؛ بعد شروع کرد به روش خودش تحقیر کردن و دشنام گویی‌های مودبانه. طعنه هایی که پشت تلفن در همان ۱ دقیقه و ۴۰ ثانیه تماس به من زد، آنقدر زشت و شنیع بودند که واقعا قفل کردم که واقعا دارم پشت تلفن درست می‌شنوم؟ او دارد این حرف‌ها را به من می‌زند؟ من و اویی که باهمدیگر برخی رازهایمان را به اشتراک گذاشته بودیم و امین هم بودیم...
هرقدر به آخر تماس نزدیک می‌شدیم، تن صدایش بلندتر و خشمگین تر و کلامش زننده‌تر می‌شد...

من واقعا قصد داشتم در اواسط تماس که دیدم از حالت عادی خارج شده و دور برداشته و چیزهایی می‌گوید که شاید هیچ‌وقت نشود دیگر پسشان گرفت، جوابی به او بدهم و از خودم دفاع کنم...

ولی واقعیتش در تاکسی بودم و در فضای سنگین داخل ماشین، امکان گفتن حداکثر ۳،۴ کلمه متوالی رسمی بیشتر مهیا نبود. یعنی نمی‌توانستم جلوی چند نفر دیگر مسائل شخصی‌ام را با او پشت تلفن باز کنم و جواب حرف‌هایش را بگویم... برای همین غیر از سکوت و تائید و شنیدن فریادهای تلخ چون زهرش، کاری نکردم.

تلفن که تمام شد، چندثانیه از پنجره بیرون را نگاه کردم و چند لحظه بعد که فهمیدم چه اتفاقی داخل آن تماس افتاد، دلم شکست و ناگهان بغضم گرفت. بغضم را به سختی کنترل کردم و با لطایف‌الحیلی جلوی سرایت خیسی چشمانم به صورت و گونه‌هایم را به سختی گرفتم...
اما دلم را نتوانستم کنترل کنم. واقعا شکسته بود. یکوقت هست آدم غمگین و محزون و ناراحت می‌شود ولو عمیق؛ اما یک‌وقتی دل آدم واقعا می‌شکند. نمی‌شود در کلمات توصیفش کرد و شما باید احساسش را چشیده باشید که این شکستن دل را درک کنید. قلب و دل شکسته‌ام آنقدر مرا مچاله کرد که این احساس را فقط ۲ بار در زندگی تجربه کرده بودم... آنهم در خیلی سال پیش... اما خودتان حساب کنید که چه‌نوع احساس سنگین و بدی است که آدم فقط ۲ باز در زندگی تجربه‌اش کرده است... خیلی با احساسات ناراحتی و اندوه عادی فرق دارد...

انگار دو خنجر تیز ارّه‌ای، در قلبم هم می‌خوردند... یک انکسارش از این بود که حرف‌های تلخ و ناحقی شنیدم که نتوانستم حتی حین شنیدنش "نه" بگویم و ثانیه‌ای حرف دلم را بزنم. فقط شنیدم و شکستم و خرد شدم... حرف‌هایش را این‌طور تصور کنید که رازها و شخصیت (نقاط ضعف و قوت) خودم را که طی مدت‌ها دوستی باهم به‌اشتراک گذاشته بودیم را با بی‌رحمی و بی‌ادبی تمام و با تحقیر و طعنه‌های زننده، فریاد کنان بر سرم کوبید... و واقعا سخت بود... تمام "من" را شکست و خرد کرد...
انکسار و شکست دیگرش هم از اینجا بود که به‌خودم که آمدم دیدم این حرف‌ها را از کسی دارم می‌شنوم که در فکر من تا همین چندثانیه پیش، یکی از بهترین دوستان زندگی‌ام بوده... از کسی شنیدم که برایش دوست‌داشتنی‌ترین سوغاتی خودم را که مقداری خریده بودم از شهری دیگر و برای چندماهم می‌خواستم نگه دارم، بخشی‌اش را که شاید کم هم نبود را با شوق برایش جدا کردم که به او هدیه کنمش تا در این لذت و خوشی من هم شریک باشد... آن حرف‌ها را از کسی شنیدم که خیلی اوقات باهمدیگر حرف‌های طولانی و عمیق و درددل‌های خصوصی را می‌زدیم و امین و محرم هم بودیم... مگر آدم چند نفر امین و محرم و دوست "واقعی" در زندگیش دارد؟ قطعا از تعداد انگشتان یک دست کمتر است و برای همین هرکدامشان برای آدم، ارزش و محبت و جایگاه خود را دارند... بماند... همه آن حرف‌ها را از این آدم شنیدم و تا چند لحظه باور نمی‌کردم که او خودش باشد... همان آدم دیروز و هفته پیش و ماه پیش...
پس دو انکسار سخت نصیبم شد؛ اول از محتوای کلامش و گفتاری که در ۱ دقیقه و ۴۰ ثانیه، بلند بلند به من می‌زد و متحیر از این زخم از پشت کلامش بودم، با همه آن توضیحاتی که گفتم. و انکسار دوم هم از جانب گوینده و شخص مخاطبم بود که هنوز نمی‌فهمم و درک نمی‌کنم چطور این شخص آن حرف‌ها را به من زد...

وقتی بغضم را جمع کردم و با دل مخروبه و خرد شده و ریز شده‌ام نمی‌دانستم چکار کنم، ناخودآگاه با راننده تاکسی گفتم همین‌جا پیاده می‌شوم. درحالی‌که ۲۰ دقیقه تا مقصدم هنوز راه باقی مانده بود... و وقتی پیاده شدم نمی‌دانم چطور و غرق در چه افکاری و بغض و اندوهی بودم که مسیر ۲۰ دقیقه‌ای را حدود ۵۰ دقیقه طول کشید تا تمام کنم...

در طول مسیر هی به حرف‌هایی که زد فکر می‌کردم و بیشتر می‌سوختم. می‌سوختم از اینکه این حرف‌های ناحق را چطور توانستم بشنوم و کلمه‌ای نتوانستم حرف دلم و دفاعم را بگویم... اما راستش همانجا خدا را شکر کردم. خیلی هم شکر کردم. به این خاطر که هم تاحد زیادی توانستم حین تماس بر خودم مسلط باشم و اسب سرکش نفس و خشمم رم نکند و هم اینکه داخل تاکسی بودم آن موقع! چون اگر جای مناسبی برای صحبت کردن می‌بودم امکان داشت من هم ناخودآگاه جوابی مثل همان حرف‌های او به خودش می‌زدم. و اینطوری دقیقا مثل او میشدم. همانقدر کثیف و شنیع... اما واقعا ممنون خدا هستم که آن لحظه نتوانستم جوابی بدهم و شبیه او نشدم. چون شاید لحظه‌ای خالی می‌شدم اما از پستی و بی‌مایگی او در امان نمی‌ماندم و مثل خودش می‌شدم... پس خودم را واقعا با این امتیاز آرام کردم و شکر کردم...

بس است؛ خیلی طولانی‌اش نمی‌کنم. خواستم داستان شکستن دلم بعد از چندین و چند سال را بنویسم که برای خودم در آرشیو بماند و هیچ روزی فراموش نکنم. خودم و خدا هردو می‌دانیم که حتی الآن که این کلمات را می‌نوشتم، هر کلمه که به این اتفاق فکر می‌کردم، سراسر وجود و حضورم مملو و سرشار از خشم و حزن و سردی می‌شد. و هم یک روزی در این دنیا یا آن دنیا به او خواهم گفت که تگ تک این لحظات سرشار از اندوه و نفرت و خشم را که به‌ناحق در حق من ایجاد کرد را فراموش نخواهم کرد...

اما مردّد هستم که ببخشمش از ته دل یا نه... نمی‌دانم چه بار و وزنی دارد این شکستن دل دیگری در آن دنیا (در احادیث داریم که اگر به‌حق هم باشد شکستن دل خیلی فعل سنگینی است، چه رسد به‌اینکه ناحق باشد...؛ ولی بازهم اینجا قضاوتی نمی‌کنم که حتما ناحق بوده... چرا، از نظر من ناحق تمام بوده ولی ممکن است روز قیامت و آن لحظه‌ای نهان عمل را دیدیم، جور دیگری کارها جلو برود...) ، ولی هرقدر هم که باشد حق‌الناس است و به‌من مربوط می‌شود...
اما به‌خودم میگویم به‌پاس اینکه در آن تماس کذایی به هر دلیلی نتوانستی مثل او جواب دهی و خودت را پست کنی، ببخشش؛ ارزشش را ندارد.... می‌بخشمش و سعی می‌کنم به‌تدریج و با مرور زمان، این بخشش را از ته دل بکنم... اما فراموش نخواهم کرد. به خودم هم قول می‌دهم فراموش نکنم این قضیه را. چرا؟ هم به‌خاطر اینکه اوی واقعی را از یاد نبرم و هم به‌خاطر اینکه تاحدممکن سعی کنم در هرلحظه از زندگی‌ام، شبیه آن لحظه از زندگی او نشوم... چراکه صادقانه دوست ندارم احدی، این شکستن دل را تجربه کند...

خدا مرا و او را ببخشد و کمک کندم که شبیه این تیکه از او نشوم تا آخر عمر...

ماندن در جنگ یا ترک نبرد؟

گاهی می‌گویم کاش که من اینچنین نبودم. کاش الآن یک دانشجوی ساده در بریتانیا یا اسپانیا یا واشنگتن دی‌سی بودم و مثل میلیارد ها آدم همین شکلی، یک زندگی همین شکلی داشتم... اینقدر نبرد با خود و نفس خود سخت است که گاهی به ذهنم خطور می‌کرد کاش اصلا من سرباز این نبرد نبودم. این‌همه آدم دیگر هم‌سن و سال من در نقاط مختلف دنیا مشغول زندگی دنیوی خودند... چرا نمی‌توانم یک زندگی با همان خوشی‌ها و سبک و لذت‌ها را تجربه کنم...

ولی با تشر به‌خودم می‌گویم که بدبخت، انتهای مسیر الآنت کجا و انتهای مسیر آنان کجا؛ بیچاره. این استعدادها و فهم‌هایی که خدا درونت گذاشته یعنی ارزشت از همه‌ی آن لذات و سبک‌زندگی‌های دنیوی بالاتر است. پس چرا اینقدر سست عمل می‌کنی و سخیف؟

جواب می‌دهم که آتش توپخانه روبرو خیلی زیاد است. تا الآن تلفات کم نداده‌ایم برای ادامه و بقای جنگ. اگر کلا با روبرو وارد صلح می‌شدیم که اینقدر تلفات و عذاب وجدان و ناخوشی تا الآن همراهمان نبود... هم تلفات می‌دهیم؛ هم ما را هی عقب‌تر می‌رانند و هم امیدی به پیروزی ندارم...

دوباره با خشم و بغض و کینه مشت‌هایش را به سینه‌ام می‌کوبد و می‌گوید همین که تا الآن هنوز در جنگ هستی، خودش نشان از پیروزی و فتح دارد. نگاه به اطرافت بکن و ببین چقدر زیادند کسانی که همان ابتدا اسلحه‌هایشان را تحویل دادند و نبرد نفس را به صلح با هوی‌ها تبدیل کرده‌اند. این صلح نیست؛ این عین شکست فجیعانه‌ی مبتذل است. عین خفت و خواری ابدی است‌. الآن در جنگ ماندنت، خودش یک پیروزی نسبت به آن مغلوبان هوس حساب می‌شود. البته نباید اکتفا کرد به این؛ اگر سرانجام پیروزی واقعی را لمس کنی، می‌توانی سرنوشت تاریخ ملک وجودت را تغییر دهی تا ابد الدهر... مطمئن باش...

اما من هم یک آدمم با همه شرایط طبیعی و جسمی نوع انسان...

و واقعا سکوت می‌کنم و نمی‌دانم در برابر این دیالوگ‌ها چه جواب و مسیری را نشان کنم.....

سوالی که برایش هنوز جوابی ندارم...

دست هایم به نوشتن کمک نمیکنند. و حالا اینجا مانده ام و در فکرهای بی انتها سرگردان...

فکر و خیالم خیلی رام نشده اند. اکثرا اوقات خودم در یک جا هستم و خیالاتم در هزاران فرسنگ آنطرف تر؛ صادقانه بگویم، نه تمام خیالاتم مثبت هستند و عادی و نه تمام شان منفی و نامناسب. اما هرچه که باشند، تمرکز، اراده، قدرت، توان و نیروی مرا محدود و محصور میکنند. اما چند وقتی است که مقداری در مهار کردنشان مشغولم و نسبتا موفق بوده ام.

 

اما دردم این نیست. حسرت های بیشماری که ناشی از فکر و خیالات بیشمار است، مرا دارد از پا میندازد. حسرت نسبت به همه چیز. حسرتم از آنجا نشات میگیرد که با خود میگویم کاش فلان جا چنین کرده بودم و یا چنین نکرده بودم. و این باعث شده تا دائما تصور کنم که در نسخه محدود ترم مشغول زندگی ام.

 

وقتی فکر میکنم و در بحر افکار و خیالات غرق میشوم، حزنی مرموز تمام وجودم را پر میکند و روحم را چنان سنگین میکند که گویی سالهاست اشکی نریخته ام و بغض هارا خورده ام...

امشب وقتی آخرین افطار ماه رمضان هم تمام شد، دوست داشتم ساعت ها قدم بزنم و گریه کنم. نمیدانم از چه خاطر. چون واقعا به هرچه فکر میکردم، خود، یک دلیلی برای گریه و اشک بود.

ازینکه یک ماه گذشت و بازهم نتواسنتم به اندازه وسع و بضاعتم کار کنم و جلو برم.

ازینکه این داستان ما دو تا، تا کی اینچنین ادامه خواهد یافت. البته داستانی که تمام شده اما دوست دارم امید داشته باشم که نوع دیگری انتهایش رقم بخورد و داستان با یک سرانجام بهتری به انتهای خود برسد.

ازینکه علی رغم تلاش های سختم، باز یک لحظه خشم بر من غلبه کرد و لحنم مقداری تیزتر شد. و اینکه ناراحتی هایی هم بدنبال داشت.

ازینکه چطور تلاش کنم تا بتوانم لطف آنها را جبران کنم و اینقدر سرافکنده نباشم...

ازینکه چرا کسی نیست که این حرف هایم را بی آلایش تر با او بازگو کنم و کمی خالی تر شوم...

 

همین حوالی چندساعت بعد افطار بود و نزدیک به نیمه شب، از خانه رفتم بیرون و در یکی از پارکهای شلوغ شهر مشغول قدم زدن شدم. مردم را نگاه میکردم. بچه ها را نگاه میکردم. خانواده هایی که با هزار رنگ مختلف مشغول پر کردن اوقات فراغت خود در میان چمن ها و اسباب بازی های پارک بودند. دختر و پسرهای جوان که یا دوست بودند یا نامزد و بی هیچ قید و بندی مشغول خوش بودن از کنار یکدیگر بودن بودند. نمیدانم واقعا. حرف هایی راجع به اینها دارم که اینجا جایش نیست. ولی همینقدر بگویم که هم دوست داشتم لحظه ای جای آنها بودم و هم دوست نداشتم که جای آنها می بودم. شاید وجه اشتراکش این است که دوست نداشتم جای من فعلی می بودم. تلقی ناشکری و نارضایتی نشود. نه انصافا، تا اینجای کار خیلی خیلی خیلی مرهون و مدیون و ممنون الطاف خیلی خیلی بزرگ  خدا هستم. رازهایی دارم از کمک های خدا به من که غیر از خود او به هیچ کسی نمی توانم بگویم و او هم خود خوب میداند که من واقعا چیزی غیر از الطافش نیستم.

در همین فکرها بودم و راه میرفتم و در حالتی میان خستگی و سنگینی و بغض و اندوه و تلخی بودم. سیگاری خریدم و روشن کردم و بعد از شاید چند روز، واقعا به دلم و جانم نشست آن احساسش. همانطور که نگاهم به خاکسترهای درحال افتادن سیگار در دستم بود و در آن هوای بهاری پارک که نسیم خنکی، آتش سیگار را پر حرارت تر میکرد، نا امید تر میشدم. نا امید تر نسبت به خودم و من‌م. که چقدر زود دارم تمام میشوم. چقدر دنیا زود دارد میسوزد و تمام میشود چونان یک سیگار. و چقدر تا الان بیکار و بیهوده و عبث بوده ام در زندگی.

 

به چندسال اخیرم که نگاه میکنم می بینم، واقعا بود و نبود من در این دنیا، تاثیری داشته؟ نه بنظرم. یعنی اگرهم نبودم بازهم دنیا به همین منوال میگذشت. همه کارهایی که انجام داده ام در زندگی اجتماعی و کاری ام، همه کارهایی که انجام داده ام در زندگی فردی و دوستانه ام و همه کارهایی که انجام داده ام در زندگی شخصی و خانوادگی ام، آیا آنقدر مهم هستند که اگر من در این عالم نبودم، تاثیری در کشورم، اطرافیانم و خانواده ام میداشت؟ هرقدر که فکر میکنم جوابم منفی است. برعکس هم هست حتی، یعنی به شخصه چقدر مایه دردسر و اذیت و اندوه و ناخوشی برای اطرافیانم، دوستانم، خانواده ام و خودم شده ام. قطعا مصادیق زیادی اش به ذهنم می آید. و خیلی زیاد بوده مثال های اینچنینی برای خودم...

 

مایوسانه و مضطر و غمگین خودم را میکشم و هل میدهم تا در چندماه پیش رویم از زندگی، بتوانم یک دلیل، فقط یک دلیل مشخص و قطعی برای جواب این سوالاتم پیدا کنم یا بسازم. اگر موفق شدم که خدارا شاکرم و هیچ، اگر هم نه، پیدا نکردم، نمیدانم دیگر با چه دلیلی زنده بمانم. با چه دلیلی خودم را مسلمان خدا و دستوراتش بدانم... و امیدوارم که بی دلیل نمانم....

سیب ما از چرخش افتاد...

نمی‌دانم از کجایش بگویم و از کجایش نگویم. 

 

و نمی‌دانم که آیا اصلا این نوشتن‌ها خوب است یا نه

 

  ولی حداقل برای ثبت در آرشیو خودم می‌نویسم

 

  از آن وقتی که برای اولین بار واقعا احساسش کردم تا الآن زمان زیادی می‌گذرد...

از آن وقتی که لبخندها بود و تاریکی‌ها نبود...

ولی دنیا خیلی عجیب است؛ اینقدر عجیب که به مخیله‌ی من پرحساب و زیاد محسابه کننده نمی‌رسید امروزها را این‌طور ببینم و ببینیم... نه من حساب می‌کردم و نه احتمالا او. ولی بالاخره هر طور که گذشت در این مدت‌ها، سیب ما چرخ‌هایش خورد و حالا مدتی است روی زمین افتاده.

شاید می‌توانستم قبل از اینکه بیفتد روی زمین، کمک کنم و می‌گذاشتم که چند چرخ دیگر هم بخورد و بعد بایستد. ولی در آن موقع نشد که چنین کنم و سیب ما، در همان حالت به زمین نشست و دیگر چرخی نخورد... و این به‌نظر من و احتمال عقلایی که می‌دهم، بدترین حالت ممکن بود که این‌گونه بیفتد روی زمین...  

 

مدت‌ها پیش جمله‌ای نغز و بی‌نقص را دیدم: 

 

کُلنّا سیئون فی قصة أحدهم...

همه‌ی ما، "لااقل" در داستان زندگی یک‌نفر، بدیم... 

 

خب بعضی اوقات به‌حق است که ما بنا بر دلایلی و مصالحی کاری کنیم که به مذاق دیگری خوش نمی‌آید و او از ما رنجور شود. 

ولی گاهی تو در داستان زندگی یک نفری بد می‌شوی که آن، جزو خوب‌های زندگی تو بوده و تو نیز جزو خوب‌ترین‌های زندگی او بودی... و وقتی نمی‌دانم واقعا به‌حق یا نه به ناحق، ماجرا کلا وارونه شد و هم من برای او جزو بدها شدم و هم او برای من جزو بدها رفت... 

 

و برزخی است میان عشق و نفرت؛ چراکه دیگر نه می‌توانید عاشق هم باشید به‌معنای واقعی کلمه و نه می‌توانید از همدیگر متنفر خالص باشید. چون هم سیاهی هست و هم سفیدی. نمی‌شود متنفر بود از او چون قبلا جزو خوب‌های زندگی تو بوده و عمق‌جان همدیگر را احساس کرده‌اید؛ و هم نمی‌شود دوستش داشت چون هردویتان به قلب همدیگر زخم کاری زده‌اید... 

 

برای همین هم چشم امیدم را کور کردم؛ همان‌قدر که احتمال دارد ساعت ۲ شب، خورشید را میان آسمان ببینید، همان‌قدرهم احتمال دارد امید من محقق شود. باید سوخت و خو گرفت و صبر کرد؛ و چه بسیارند گفتنی‌هایی که باید با خود به زیر لحد ببریم؛ و وقتی رفتیم آن زیر، در این دنیا دیگر هیچ ردی از آن مگوها یافت نمی‌شود و هرقدرهم کسی بگردد ردی نخواهد یافت... مگر این‌که در در کاغذها جای پایی گذاشته باشد... 

 

قبل‌ترها بعضی حرف‌هایم را که نمی‌شد به او بگویم را روی کاغذ می‌نوشتم و نگه می‌داشتم به این امید که روزی بیاید و آن‌ها را در اختیارش بگذارم... و چه واژگانی و کلماتی که با جزء جزء احساساتم برایش نوشتم و در کمدم نگه داشتم تا روزی که شرایطش مهیا شد به‌او بدهم... 

 

و حالا که نه آن روز خیالی و سراب‌گونه نیامد و نه دیگر کاغذهایی مانده‌اند که کلماتی رویشان باشد. هم آن روز روشن، دود شد و سیاه شد و هم آن کاغذها با آتش فندک هم‌راهم، به هوای آسمان پیوستند...

عشق و نفرت

دوباره بعد از مدت‌ها نگاهم به نگاهش افتاد.
نگاهی مملو از نفرت و خشم و محبت بود.
نمی‌دانم چطور می‌شود احساس خشم و نفرت را همزمان با محبت داشت؛ اما شد دیگر.

نه می‌شد صحبتی کرد و نه نمی‌شد صحبتی نکرد.

احساس عجیبی است که به کسی که زمانی محبوبت بود، سرشار از نفرت شوی؛ اما همین نفرت هم با نفرت‌های عادی فرق می‌کند. می‌خواهی سر به تنش نباشد اما با دیدن اشکش تمام وجودت فرو می‌ریزد و در غم فرو می‌رود...

و حال هر دو می‌دانیم شاید دیگر تا قیامت فرصتی برای صحبت نباشد و خوب و بدها را در روز قیامت بازگو کنیم...

تردید نامه

بر سردر سرای محبت نوشته اند | با سر کسی به محضر دلبر نمی‌رسد!

چندسالی است می‌نویسم اما برای آدم‌های دوروبرم. گفتم تا مدتی، حرف‌ها و واگویه‌های خودم را در این وبلاگ برای آدم‌های غیر دوروبرم بنویسم تا تجربه جدیدی را امتحان کنم...