ماهم وحشتناک هستیم...

«بالاخره، با صدای زمزمه‌واری گفت: فکر می‌کنم ممکن است آدم وحشتناکی باشم.
برای یک لحظه باورش کردم. فکر کردم می‌خواهد به یک جرم یا شاید یک قتل اعتراف کند‌. بعد متوجه شدم که همه‌ی ما فکر می‌کنیم ممکن است انسان وحشتناکی باشیم. ولی تنها زمانی این را فاش می‌کنیم که از کسی میخواهیم دوستمان بدارد؛ شبیه نوعی لباس در آوردن است.»

میراندا جولای / اولین آدم بد

نوشتنی‌های نانوشته

‏«بعضی از لحظات زندگیم را دو بار زیسته‌ام؛ یکی آن‌گاه که آن‌ها را زیسته‌ام؛ دیگر آن‌گاه که آن‌ها را نوشته‌ام. به یقین آن‌ها را هنگام نوشتن عمیق‌تر زیسته‌ام.»

شارل بودلر / یادداشت‌ها

منتظر نیستم

در ماه رمضان، مخصوصا نیمه دوم ماه به بعد، در طول روز هرقدر سرگرم و مشغول به کارهایمان باشیم، بازهم هر چند دقیقه یا ساعتی نگاهی به ساعت می کنیم و محاسبه می کنیم که چقدر دیگر تا افطار باقی مانده است.

حداقل من که اینجوری هستم و به خاطر فشار جسمی، تقریبا تمام دقایق روزم را احساس نیاز بدن گرفته است و در فکر لحظات افطار می افتم.

 

این به فکر افتادن ما و انتظار کشیدن ما در طول روز برای افطار، خیلی خیلی متفاوت تر از انتظارات و فکر کردن های غیر از آن است.

 

شما مگر در غیر ماه رمضان و زمانی که روزه نیستید هم، اینقدر توجه و حواس میگذارید برای رسیدن نماز مغرب؟ معلوم است خیر. در غیر ماه مبارک، مگر چقدر انتظار میکشیم برای رسیدن نماز مغرب؟ تقریبا هیچ. اصلا زمان و ساعت دقیقش را غالبا فراموش می کنیم. ولی الان در ماه رمضان تقریبا دقیق میدانیم نماز مغرب در چه ساعت و دقایقی قرار دارد.

 

حرفم این است. منتظر بودن، انتظار کشیدن و لحظه شماری کردن، هر یک الفاظی هستند که به گزاف و بدون کنتور انداختن در طول سال بر زبانمان برای موضوعات مختلف جاری می شود. منتظر امام عصر هستیم... در انتظار اصلاح خودم هستم... لحظه شماری می کنم برای رسیدن به فلان موفقیت...

 

ولی راستش را بخواهید 99.99 درصد این لفاظی های ما دروغ و گزاف است. حداقل برای خودم اطمینان دارم. هیچ وقت اصلا نبوده است که همانقدر که مضطر و منتظر رسیدن وقت افطار در روزهای گرم تابستان هستم؛ به همان میزان هم در به در صاحب و پدرمان حضرت حجت باشم. دروغ است به خودم و خدای خودم اگر بگویم اینچنین منتظر حضرت بوده ام تاکنون...

 

سوای از احساس انتظار واقعی برای رسیدن موعد نماز مغرب؛ ما هرقدر هم که به نماز مغرب نزدیک میشویم، اشتغال و تدارک مان هم برای افطار کردن بیشتر میشود. خیلی بعید است و اصلا دور از ذهن است که در خانه باشیم و به نماز مغرب نزدیک بشویم و هیچ فکری برای چگونه افطار کردنمان نداشته باشیم. یعنی همینطور اذان بگویند و رد بشوند و ماهم نگاهی کنیم. نه اصلا اینطور نیست. هرکجا هم که باشیم لااقل تدبیری میکنیم که چه کنیم برای افطارمان...

 

این دو مشخصه انتظار واقعی است. یک، مضطر شدن و لحظه شمار بودن و دو، تدارک دیدن و تطبیق دادن خودمان با مقصد انتظار.

 

اول مخاطبم در این نوشته خودم هستم صادقانه؛ داشتم به شباهت این روزهای رمضان به مفهوم انتظار که فکر میکردم، دیدم واقعا پرت هستم. واقعا گزافه گو و لفّاظ هستم. حقیقتا لحظه ای هم حجت بن الحسن را صدا نکردم، چه رسد به انتظار کشیدنش...

 

و ای کاش خداوند و خود حضرت کمک کنند در این باقی مانده ماه عزیز، اندکی ولو ذره ای طعم انتظار واقعی پدر حقیقی مان، حضرت حجت را بچشیم و حفظش کنیم و رشدش دهیم...

 

ان شاء الله

مراقب رسانه‌ها و ذهن غیرنظام‌مند باشیم!

ساده ترین شیوه این است که وقتی خبر مهمی می‌شنویم؛ واکنش ارادی یا غیر ارادی احساسی و بعضا معقول به آن داشته باشیم.
مثلا برجام امضا شد؛ خب طبیعی است که برای یک فرد عامی نامأنوس با فضای سیاست خارجه، در لحظات اول خوشحال می‌شود و با خیال اینکه چه اتفاق مثبت و مفیدی روی داده است به خیابان‌ها می‌رود.
یا مثلا آل سعود با یمن وارد جنگ می‌شود. آن‌هم جنگ نابرابر و سراسر ناقض حقوق به‌اصطلاح بشر؛ یا مثلا رژیم متعفن صهیونیست، نوار غزه را به زیر آتش می‌برد و حرمت قبله اول را می‌شکند یا مثلا....

هزاران مثال دیگر وجود دارد. ولی آیا صرفا اینکه غم بخوریم از این اخبار یا صرفا خوشحال شویم کفایت می‌کند برای یک فرد هوشمند و علاقمند به کنشگری؟ نه خیر، قطعا خیر

نکته‌ای که باید به‌شدت دقت کرد این نکته است که اخبار سیاسی که به گوش من و شمای مصرف کننده خبر می‌رسد، تقریبا ۹۹.۹ درصدشان اخبار سوخته و غیرمفید هستند. سوخته یعنی چه؟ یعنی خوشبینانه مدت‌ها و حداقل چندروزی از وقوع آن‌ها می‌گذرد تا ما به‌صورت یک خبر مهم و دست اول می‌خوانیمشان. این حرف یعنی فضای سیاست، تا حدود ۹۰ درصد و بلکه بیشتر رویدادهایی قابل پیش‌بینی است. اما برای اهلش. خب طبیعتا برای ماهایی که دسترسی به اخبار و رویدادهای پشت پرده و غیرعمومی نداریم، سخت است تحلیل فضای سیاست. اما مهم آن است که با یک چارچوب درست فکری، شدنی است.
این یعنی چه؟ یعنی اگر فرضا روزی خبر توافق ایران و عربستان، ایران و چین، ایران و ۵+۱ را شنیدیم و از مفادش تقریبا اطلاع کاملی نداشتیم، بتوانیم تحلیل درستی داشته باشیم که درنهایت باید خوشحال شویم از خبرش یا نه. حتی فراتر از آن، آیا با رصد تحولات همان حوزه، این رویداد قابل پیش بینی نبود؟
وقتی این ذهنیت را در فضای سیاست نداشته باشیم، ناچارا مرعوب و مسحور دست رسانه خواهیم شد. رسانه تعیین می‌کند که کی بخندیم و کی گریه کنیم.
مثلا وقتی از نبرد ۳۳ روزه، عملیات سیف القدس، طرح اصلاحات قضایی و سوگیری‌های اندیشه‌ای گروه‌های مقاومت اطلاع و اشراف چندانی نداشته باشیم، طبیعی است که با یک خبر حمله رژیم کفتارصفت صهیونیست به حریم مقدس قبه الصخره و مسجد الاقصی (کوه معبد)، در گام اول تعجب کنیم و بعد کم کم شروع کنیم خشمگین شدن و ناراحت شدن. و بعدهم مشخص نیست چه اخباری وارد ذهن ما می‌شوند و بعدش هم مثلا خونمان بجوش می‌آید که چرا ما نمی‌توانیم بکنیم و چرا ایران و بقیه مراکز قدرت اقدامی نمی‌کنند.
این دقیقا یعنی فرمان را بدست رسانه دادن. او تعیین میکند ما به چه فکر کنیم و چه سوالاتی برای ما پیش بیاید. اکثرا هم برای اینکه مو لای درز کارش نرود، احساسات درست و پاک را هم قاطی هدایت اخبارش می‌کند. یعنی یک احساس پاک مثل همدردی با مردم مظلوم فلسطین را می‌آید در ما بوجود می‌آورد و بعد ماهم که می‌بینم بله درسته، خیلی هم ظلم بزرگیست، خب چرا او حمله کرد؟ چرا اینها اینگونه جواب دادند؟ چرا ایران چنین کرد و چنان نکرد؟ چرا فلان کشور چنین گفت؟ و صدها سوال و مسیر سوگیری شده‌ی بی‌مقصد...

برای همین سعی کنیم، حداقل از امروز، درکنار خواندن اخبار و تحولات، با یک دید هوشمندانه تر و جامع تری موضوعات سیاسی و خصوصا بین‌المللی را نگاه کنیم. مثل یک پازل، بعد از چند ماه، کم کم شناخت ما در فضای بین‌الملل مبتنی بر واقعیت می‌شود و نه مبتنی بر اخبار و رسانه‌ها.

اگر نکته‌ای یا مطلبی بود خوشحال می‌شوم بشنوم.

حرف کاغذی!

- اعصابم خورد است

+ منم همینطور

- می‌خواهم یک کارتن ظرف و استکان چینی دم دستم باشد و همه‌اش را به دیواری آجری پرتاب کنم تا بلکه کمی تخلیه شوم.

- خب بعدش که تخلیه شدی چه می‌شود؟

- اممم... خب راحت تر می‌شوم دیگر. این خشمم از اون همه رفتارهای زشت و ناحقش کمی رقیق‌تر می‌شود.

+ خب گیریم رقیق تر شد؛ بعدش چه می‌شود؟

- ای بابا؛ دنبال چی هستی؟ انتظار نداری که کل مشکلات جهان اسلام را بعدش حل کنم؟ خب اصلا وقتی این‌چنین عصبانی و مملو از نفرت می‌شوم چه کنم؟ بگو دیگر تا ببینم این پرسش‌ها و نگاه‌های عاقل اندر سفیه تو چقدر توخالی‌تر از من هستند. بگو دیگر.

+ مشکل اینجاست که تو آمدی روی پله‌ی پنجم و انتظار داری اصلا نردبانی اینجا وجود نداشت که تو به اینجایش رسیده‌ای. من اتفاقا از آن تیپ آدم‌ها نیستم که بگویم همیشه خشمت را بخور یا هیچ‌وقت با احدی دعوا نکن. چرا اتفاقا؛ تا الآن معتقدم برخی اوقات، تنش، دعوا، حتی تخلیه‌ی خشم با همان روش تو هم گاهی لازم است. اما فرق دارد چه زمانی و چگونه.

- هیچی دیگر؛ فقط بلدی اینگونه حرف‌ها و مواعظ پیچیده و غیرسودمند هدیه کنی. ممنونم از این‌همه کمک‌های شایانت...

+ باز عجله کردی؛ حرفم تمام نشده بود. می‌خواستم بگویم تو برگرد یک پله عقب‌تر. چرا از فلانی ناراحتی. آیا اگر خودت هم در موقعیت دقیقا مطابق با او بودی، همین‌گونه رفتار می‌کردی؟ وقتی خشم از رفتار کسی رخ می‌دهد؛ یعنی یک واقعیتی با یک انتظار در ذهنی تطابق پیدا نکرده است. من در ذهنم (ولو در اعماق ذهنم) متوقع بودم که فلانی، می‌بایست در این طیف معقول از نظر من واکنش نشان می‌داد. اما حالا که واکنشی و واقعیتی غیر مطابق با انتظار من ایجاد شده، باید به‌عنوان اولین کار بزنم و فرد مقابل را لت و پار کنم؟

- نمی‌دانم...

+ من نظرم این است که نه؛ قبل از اینکه لت و پار کردن آن طرف را فعلیت بخشی، مقداری روی آن انتظارات و معیارهای ذهنی‌ات تامل کن؛ بعد به‌نحو احسن و با سیاست تمام، اگر شد، نقاط ابهامش را با طرف مقابل درمیان بگذار و واکنشش را بگیر. آن وقت اگر دیدی واقعا طرف خبطی کرده و خطایی را انجام داده، به صحیح ترین شکل ممکن بگیر و آش و لاشش کن. اما قبل از آن این کار را درحد امکان انجام بده.

- نمی‌دانم؛ روی کاغذ که حرف قشنگی زدی؛ باید فکر کنم و ببینم چقدر می‌توانم اجرایش کنم. اگرهم قابل اجرا نبود کلا یعنی حرف مفتی زدی؛ حرفی که از روی کاغذ نتواند بلند شود، یعنی هنوز خام است و کودک و نابالغ؛ پس منتظر پاسخ باش.

+ بسیار خب! حتما منتظریم آقای برادر :)

تخم مرغ

یک تخم مرغ تازه، اگر ۲۱ روز پیش مرغ باشد، تبدیل می‌شود به جوجه

اگر همان لحظه دست انسان بیاید، می‌شود یک ماده مغذی و پرخاصیّت

  اما اگر یک تخم مرغی را ۱۰-۱۲ روز پیش مرغ بگذاریم و بعد برش داریم و بخواهیم ازش استفاده خوراکی بکنیم، وقتی می‌شکنیمش با یک تعفن مواجه می‌شویم. با یک لاشه و جنازه‌ی متعفن. نه دیگر جوجه می‌شود و نه دیگر نمیرو برای ما... 

 

آدم هم همینطور است، یا در مسیر است یا خارج از مسیر... اگر در طول زندگی هِی بین دو طریق جابجا شود، می‌شود مثل همان تخم مرغ نصفه نیمه‌ی گندیده‌ی متعفن که نه نیمرو شد و نه جوجه... 

 

خداوند در این ماه مبارک رمضان کمک کند به ما که در مسیر اصلی خودمان ثابت قدم بشیم. حرکت ما استمرار داشته باشه. و چقدر سخته خسته شدن و ادامه دادن و عوض نکردن مسیر...

عید یا اضطراب؟

می‌گویند آمدن رمضان در خیلی از کشورها و مناطق را جشن می‌گیرند. درست هم هست. ضیافت و بار عام خداوند است. ولی من حداقل نمی‌توانم چونان یک عید نگاهش کنم. در عید و فرح، آدم با دل‌گرمی خوشحال و مسرور است؛ مشوّش نیست؛ هراسان و مضطرب و لرزان نیست. اما در این ماه مبارک، همه‌ی این‌ها برای چون منی چند برابر می‌شوند.
تشویش از گذرِ شتابان شب‌ها
اضطراب از مطرود شدن
هراسان از رکود و سکون و رخوت
لرزان از خوف بی‌تغییری...
روان‌پریش شدن هم تجربه نا جالبی است. مأیوس و مضطر شدن هم همینطور. و البته خسته شدن و بریدن.
زیاد اصرار می‌کند که بی‌خیال برادر؛ نمازهایت را بخوان و برو پی زندگی عادی‌ات مثل همه‌ی مردم. رنج و دغدغه‌ات بیهوده است. اگر این مسیرت به ثمر دهی می‌رسید، خیلی وقت پیش‌ها باید ثمر دادنش شروع میشد. برگرد و بدون رنج و تشویش و دغدغه یک زندگی عادی داشته باش. بی‌خیال از همه افکار و طریق‌ها. ظواهر و مناسک شریعتت را انجام بده و خودت را مغروق دریای روزمرگی و عادی شدن و دنیای پرهیاهو و مفادش کن. مدرنیته را بفهم و بپذیر تا این همه آزارهای بیهوده و بی‌ثمر و رنج‌آفرین را نچشی.
جوابش را هنوز نداده‌ام و در فکرم. هم راست می‌گوید هم غلط. بالاخره هرچه که باشد هم، بعد این همه مدت باید یک ثمرک و نشانکی بهم نشان می‌داد تا ببینمش...
ولی نمی‌دانم برخی نشانه‌ها را به چه تعبیری تفسیر کنم. اصلا من مفسرم که برای خودم، آن‌ها را تحلیل کنم؟ نمی‌دانم...

شاید اما

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

محرم حالات بسیارم

میدانی، هرکس بالاخره روزی خسته میشود. هرکس بالاخره روزی لیوانش پر میشود.

 

و من که خیلی وقته که لیوانم پر شده و دارم سر میرم اما هربار بخاطر چندتاچیز هی دوباره میریزم داخل خودم...

 

یک روز، با یکی صحبتی کردم و تقریبا همان موقع جوری حرف زد که بپذیرم. داشت میگفت که سیگار کشیدن خوب نیست. میگفت حرمت هم داره. من همان موقع حرفش را نه رد کردم و نه تائید کردم اما گفتم دیگر سمت نیکوتین نخواهم رفت.

اما روزگار در همان ایام بعد از آن تصمیم، کارهایی با من کرد که در طول عمرم بی سابقه بودند و برای آدم های 40 - 50 ساله هم سنگین بودند را به من تحمیل کرد.

 

و وقت های فشار زیاد و کاهنده ی عمر چاره ای جز کمک گرفتن و آرام کردنم با غیر سیگار نداشتم.

 

وحالا فکر میکنم این توتون و نیکوتین کاغذپیج شده، چقدر کمک کننده و محرم حرف ها و اشک های بسیاری برای من بوده...

 

شاید برخلاف خیلی از اطرافیان مدعی...

 

در هر صورت، قدم زدن زیر باران و یا در شب با یک دوست و صحبت های طولانی عمیق و فلسفی و... شاید از بهترین خاطرات من تا الان در زندگی بوده اند...

 

برای همین هم، فعلا قصد و انگیزه خاصی برای کنارگذاشتن نخ های سیگار ندارم... حتی بر عکس، الان دلیلی برای ادامه ندادنش ندارم...

 

همین

من‌های من

- میگما یادت هست سال گذشته همین موقع رو؟ 

 

+ چطور؟  - چقدر برنامه ریخته بودیم باهم برای ۳۶۵ روز فرصت جدیدی که پیش رومون داشتیم. چقدر کارها، آدم‌ها، فرصت‌های زیادی رو توی این یکسال داشتیم و نداریم و نداشتیم و داریم...

 

  + آره میدونم؛ از وقتی یادمه هر سال اول سالی همین رو میگی. خب دیدی که چوب خط های سال ۴۰۱ هم تموم شد؛ دیدی بازم هیچ غلطی نکردی؟ 

 

- حالا نگو اینجوری دیگه؛ با آدم‌ها و معانی جدیدی آشنا شدم. خیلی چیزها الآن در خودم دارم که سال پیش همین موقع نداشتم. 

 

+ ببین برادر من؛ منو که میتونی گول بزنی، ولی بالاغیرتا خودت رو گول نزن دیگه. هرچی فرضا جمع کردی که باید بزاریش پشت در غسالخونه و بعد بری؛ یه چیزی بگو که بتونی ببریش با خودت...

 

  - چی بگم... می‌دونی راستش خسته شدم، از دویدن روی تردمیل خسته شدم. ازینکه هی میدوئم و می‌بینم بخاطر اون دوتا گره‌ای که دارم، هیچ فرقی نمی‌کنم دیگه خسته شدم واقعا. می‌دونی اگه می‌خواستم قید و بند همه چی رو بزنم و ادامه بدم شاید الآن خیلی خیلی باحالتر و خوبتر بودم‌، اما می‌دونی که هرچقدرم دور بشم بازم اون نور فانوس دریایی رو میتونم ببینم. و تا وقتی هم که ببینمش نمیتونم ازش دور بشم. پس مجبورم ادامه بدم دیگه... 

 

+ می‌دونی، راستش خودت می‌شناسی دوروبریات رو دیگه؛ چندنفر هستن که یه زندگی عادی و کم‌رنج رو دارن و مشغول ادامه دادن هستن؟ خیلین دیگه. ته ته رنج و اذیتشون مال همین روزمرگی‌ها و فرازونشیب‌های کار و شخصی‌شونه. ظهر و شبم میرن مسجد و نماز جماعت شون رو میخونن و برمیگردن پی کار و زندگی عادی شون. دیدی دیگه؟ 

 

- آره بابا؛ فلانی و فلانی و فلانی رو میشناسی دیگه؛ همینجورین. بعضی وقتا باخودم فکر میکنم چرا من همش تشویش دارم، همش ذهنم درگیره، همش مشغول فکر و خیال و رنجِ فکری هستم اما مثلا فلانی و فلانی یه زندگی عادی تری دارن. یعنی مثل یه ربات صبح بیدار میشن، میرن پی زندگی پر ماجرای خودشون و شب برمیگردن تو رختخواب و راحت میخوابن. نه دل‌مشغولی خاصی دارن، نه دغدغه خانمان سوزی دارن، نه از "من" شون رنجی می‌برن؛ کلا خیلی آدمای "عادی‌ای" هستن. دروغ هم نگم، بعضی وقتا واقعا به موقعیتشون غبطه میخورم. میگم کاش منم مثل اینا یه زندگی عادی و بدون اون رنج و تشویش رو داشتم... 

 

+ همین کاش‌هات تو رو خاکستر و خاک می‌کنه آخر... تو خیلی بی‌جا میکنی که همچین سبک زندگی رو تو خیالت تصور میکنی. همه که قرار نیست اون‌چیزایی که تو واسش خلق شدی رو انجام بدن، تو کارت یه چیز دیگس، ماموریتت یه چیز دیگست. پس خفه‌شو و ادامه بده. اصلا فکرشو کردی که همین رنج و تشویش و دغدغه و دل‌مشغولی‌های شبانه‌روزیت چقدر میتونه بهت کمک کنه؟ می‌تونه مثل فنر واست عمل کنه؛ اگه مثل آدم باشی، میتونی باهشون پرت شی فرسنگ‌ها جلوتر که شاید عادی باید ۱۰ - ۱۵ سال می‌دوئیدی تا بهشون برسی... 

 

- می‌فهمم چی‌میگی‌ها، ولی متوجه نمی‌شم :) ، میگم بابا از همینها که تو میگی فنر هستن خسته شدم. خستگی ناشی از چیه؟ ناشی از سکون و عدم تحرکه، ناشی از همون رشد نکردنه، خب هم من خودمو میشناسم هم تو تا حدودی میشناسیم، سر دوتا گره؛ واقعا دارم مو سفید می‌کنم؛ هر کاری‌هم کردم تاحالا دست‌نخورده سرجاشون موندن. و همینها هم باعث شدن عین یه اسب که روی تردمیل می‌دوئه، سرجام وایسم و فقط دست و پا بزنم. حرکتی نمی‌کنم، تغییری نمی‌کنم، رشدی نمی‌کنم، همش ساکن هستم اما در تکاپو... خب بابا منم آدمم، می‌برّم، می‌افتم، می‌میرم، نمی‌تونم تا آخر که روی این تردمیل بدوئم... باید بالاخره یه روزی از روش پیاده شم. اما نمی‌شم و بعید هم می‌دونم بشم. برا همینم هست که میگم منو بسه، خسته شدم، دیگه مضطر شدم، دیگه صدای آه هام رو هم دوروبریام می‌شنون... واقعا بریدم....

 

  + باشه، اصراری ندارم، برو بِبُر، برو بمیر، برو پاره شو؛ برو هر غلطی می‌خوای بکن؛ هر کثافطی می‌خوای بشی بشو. ولی همونم می‌تونی تا آخرش بری؟ نه نمی‌تونی. اینقدر مسیر عوض کردن تبدیل می‌کنه به تعفن. مثل همون داستان جوجه و تخم مرغی که قبلا گفته بودی. حالا منم اصراری ندارم؛ می‌خوای هر کاری بکنی بکن. ولی قبل از اینکه جاده عوض کنی، اول برو به تمام دلایلی که باعث شدن تا الآنِ عمرت نبریده باشی از جاده و طریق فکر کن، بعدشم برو یه گپی با اهلش بزن؛ اگه قانع نشدی بعد هر کاری خواستی بکن...

 

  - هععععی... چی بگم رئیس جان؛ چشم؛ اگه نیاز به کمک داشتم باز بهت می‌گم، فعلا که فقط خودمو خودت هستیم. بقیه از ما بریدن. اگرم سنگی هس، باید خودمون دوتایی باهم وا بکنیمش. آخرم این تصمیمای اینجوری مارو تنهاتر کرده می‌کنه؛ عاقبت از آن‌که نمی‌خواستم، بچه‌دار شدم :) 

 

+ به‌سلامت. خیلی هم روی من حساب نکن. خودتی و خدات.  - التماس دعا، اینم بگم، چند وقت پیش یه پست جالب دیدم راجع به همین تا ته رفتن، میفرستم برات. حال داشتی بخون.

 

  + چشم. 

 

#گفتگوی_من‌ها

تردید نامه

بر سردر سرای محبت نوشته اند | با سر کسی به محضر دلبر نمی‌رسد!

چندسالی است می‌نویسم اما برای آدم‌های دوروبرم. گفتم تا مدتی، حرف‌ها و واگویه‌های خودم را در این وبلاگ برای آدم‌های غیر دوروبرم بنویسم تا تجربه جدیدی را امتحان کنم...