ماندن در جنگ یا ترک نبرد؟

گاهی می‌گویم کاش که من اینچنین نبودم. کاش الآن یک دانشجوی ساده در بریتانیا یا اسپانیا یا واشنگتن دی‌سی بودم و مثل میلیارد ها آدم همین شکلی، یک زندگی همین شکلی داشتم... اینقدر نبرد با خود و نفس خود سخت است که گاهی به ذهنم خطور می‌کرد کاش اصلا من سرباز این نبرد نبودم. این‌همه آدم دیگر هم‌سن و سال من در نقاط مختلف دنیا مشغول زندگی دنیوی خودند... چرا نمی‌توانم یک زندگی با همان خوشی‌ها و سبک و لذت‌ها را تجربه کنم...

ولی با تشر به‌خودم می‌گویم که بدبخت، انتهای مسیر الآنت کجا و انتهای مسیر آنان کجا؛ بیچاره. این استعدادها و فهم‌هایی که خدا درونت گذاشته یعنی ارزشت از همه‌ی آن لذات و سبک‌زندگی‌های دنیوی بالاتر است. پس چرا اینقدر سست عمل می‌کنی و سخیف؟

جواب می‌دهم که آتش توپخانه روبرو خیلی زیاد است. تا الآن تلفات کم نداده‌ایم برای ادامه و بقای جنگ. اگر کلا با روبرو وارد صلح می‌شدیم که اینقدر تلفات و عذاب وجدان و ناخوشی تا الآن همراهمان نبود... هم تلفات می‌دهیم؛ هم ما را هی عقب‌تر می‌رانند و هم امیدی به پیروزی ندارم...

دوباره با خشم و بغض و کینه مشت‌هایش را به سینه‌ام می‌کوبد و می‌گوید همین که تا الآن هنوز در جنگ هستی، خودش نشان از پیروزی و فتح دارد. نگاه به اطرافت بکن و ببین چقدر زیادند کسانی که همان ابتدا اسلحه‌هایشان را تحویل دادند و نبرد نفس را به صلح با هوی‌ها تبدیل کرده‌اند. این صلح نیست؛ این عین شکست فجیعانه‌ی مبتذل است. عین خفت و خواری ابدی است‌. الآن در جنگ ماندنت، خودش یک پیروزی نسبت به آن مغلوبان هوس حساب می‌شود. البته نباید اکتفا کرد به این؛ اگر سرانجام پیروزی واقعی را لمس کنی، می‌توانی سرنوشت تاریخ ملک وجودت را تغییر دهی تا ابد الدهر... مطمئن باش...

اما من هم یک آدمم با همه شرایط طبیعی و جسمی نوع انسان...

و واقعا سکوت می‌کنم و نمی‌دانم در برابر این دیالوگ‌ها چه جواب و مسیری را نشان کنم.....

حرف کاغذی!

- اعصابم خورد است

+ منم همینطور

- می‌خواهم یک کارتن ظرف و استکان چینی دم دستم باشد و همه‌اش را به دیواری آجری پرتاب کنم تا بلکه کمی تخلیه شوم.

- خب بعدش که تخلیه شدی چه می‌شود؟

- اممم... خب راحت تر می‌شوم دیگر. این خشمم از اون همه رفتارهای زشت و ناحقش کمی رقیق‌تر می‌شود.

+ خب گیریم رقیق تر شد؛ بعدش چه می‌شود؟

- ای بابا؛ دنبال چی هستی؟ انتظار نداری که کل مشکلات جهان اسلام را بعدش حل کنم؟ خب اصلا وقتی این‌چنین عصبانی و مملو از نفرت می‌شوم چه کنم؟ بگو دیگر تا ببینم این پرسش‌ها و نگاه‌های عاقل اندر سفیه تو چقدر توخالی‌تر از من هستند. بگو دیگر.

+ مشکل اینجاست که تو آمدی روی پله‌ی پنجم و انتظار داری اصلا نردبانی اینجا وجود نداشت که تو به اینجایش رسیده‌ای. من اتفاقا از آن تیپ آدم‌ها نیستم که بگویم همیشه خشمت را بخور یا هیچ‌وقت با احدی دعوا نکن. چرا اتفاقا؛ تا الآن معتقدم برخی اوقات، تنش، دعوا، حتی تخلیه‌ی خشم با همان روش تو هم گاهی لازم است. اما فرق دارد چه زمانی و چگونه.

- هیچی دیگر؛ فقط بلدی اینگونه حرف‌ها و مواعظ پیچیده و غیرسودمند هدیه کنی. ممنونم از این‌همه کمک‌های شایانت...

+ باز عجله کردی؛ حرفم تمام نشده بود. می‌خواستم بگویم تو برگرد یک پله عقب‌تر. چرا از فلانی ناراحتی. آیا اگر خودت هم در موقعیت دقیقا مطابق با او بودی، همین‌گونه رفتار می‌کردی؟ وقتی خشم از رفتار کسی رخ می‌دهد؛ یعنی یک واقعیتی با یک انتظار در ذهنی تطابق پیدا نکرده است. من در ذهنم (ولو در اعماق ذهنم) متوقع بودم که فلانی، می‌بایست در این طیف معقول از نظر من واکنش نشان می‌داد. اما حالا که واکنشی و واقعیتی غیر مطابق با انتظار من ایجاد شده، باید به‌عنوان اولین کار بزنم و فرد مقابل را لت و پار کنم؟

- نمی‌دانم...

+ من نظرم این است که نه؛ قبل از اینکه لت و پار کردن آن طرف را فعلیت بخشی، مقداری روی آن انتظارات و معیارهای ذهنی‌ات تامل کن؛ بعد به‌نحو احسن و با سیاست تمام، اگر شد، نقاط ابهامش را با طرف مقابل درمیان بگذار و واکنشش را بگیر. آن وقت اگر دیدی واقعا طرف خبطی کرده و خطایی را انجام داده، به صحیح ترین شکل ممکن بگیر و آش و لاشش کن. اما قبل از آن این کار را درحد امکان انجام بده.

- نمی‌دانم؛ روی کاغذ که حرف قشنگی زدی؛ باید فکر کنم و ببینم چقدر می‌توانم اجرایش کنم. اگرهم قابل اجرا نبود کلا یعنی حرف مفتی زدی؛ حرفی که از روی کاغذ نتواند بلند شود، یعنی هنوز خام است و کودک و نابالغ؛ پس منتظر پاسخ باش.

+ بسیار خب! حتما منتظریم آقای برادر :)

من‌های من

- میگما یادت هست سال گذشته همین موقع رو؟ 

 

+ چطور؟  - چقدر برنامه ریخته بودیم باهم برای ۳۶۵ روز فرصت جدیدی که پیش رومون داشتیم. چقدر کارها، آدم‌ها، فرصت‌های زیادی رو توی این یکسال داشتیم و نداریم و نداشتیم و داریم...

 

  + آره میدونم؛ از وقتی یادمه هر سال اول سالی همین رو میگی. خب دیدی که چوب خط های سال ۴۰۱ هم تموم شد؛ دیدی بازم هیچ غلطی نکردی؟ 

 

- حالا نگو اینجوری دیگه؛ با آدم‌ها و معانی جدیدی آشنا شدم. خیلی چیزها الآن در خودم دارم که سال پیش همین موقع نداشتم. 

 

+ ببین برادر من؛ منو که میتونی گول بزنی، ولی بالاغیرتا خودت رو گول نزن دیگه. هرچی فرضا جمع کردی که باید بزاریش پشت در غسالخونه و بعد بری؛ یه چیزی بگو که بتونی ببریش با خودت...

 

  - چی بگم... می‌دونی راستش خسته شدم، از دویدن روی تردمیل خسته شدم. ازینکه هی میدوئم و می‌بینم بخاطر اون دوتا گره‌ای که دارم، هیچ فرقی نمی‌کنم دیگه خسته شدم واقعا. می‌دونی اگه می‌خواستم قید و بند همه چی رو بزنم و ادامه بدم شاید الآن خیلی خیلی باحالتر و خوبتر بودم‌، اما می‌دونی که هرچقدرم دور بشم بازم اون نور فانوس دریایی رو میتونم ببینم. و تا وقتی هم که ببینمش نمیتونم ازش دور بشم. پس مجبورم ادامه بدم دیگه... 

 

+ می‌دونی، راستش خودت می‌شناسی دوروبریات رو دیگه؛ چندنفر هستن که یه زندگی عادی و کم‌رنج رو دارن و مشغول ادامه دادن هستن؟ خیلین دیگه. ته ته رنج و اذیتشون مال همین روزمرگی‌ها و فرازونشیب‌های کار و شخصی‌شونه. ظهر و شبم میرن مسجد و نماز جماعت شون رو میخونن و برمیگردن پی کار و زندگی عادی شون. دیدی دیگه؟ 

 

- آره بابا؛ فلانی و فلانی و فلانی رو میشناسی دیگه؛ همینجورین. بعضی وقتا باخودم فکر میکنم چرا من همش تشویش دارم، همش ذهنم درگیره، همش مشغول فکر و خیال و رنجِ فکری هستم اما مثلا فلانی و فلانی یه زندگی عادی تری دارن. یعنی مثل یه ربات صبح بیدار میشن، میرن پی زندگی پر ماجرای خودشون و شب برمیگردن تو رختخواب و راحت میخوابن. نه دل‌مشغولی خاصی دارن، نه دغدغه خانمان سوزی دارن، نه از "من" شون رنجی می‌برن؛ کلا خیلی آدمای "عادی‌ای" هستن. دروغ هم نگم، بعضی وقتا واقعا به موقعیتشون غبطه میخورم. میگم کاش منم مثل اینا یه زندگی عادی و بدون اون رنج و تشویش رو داشتم... 

 

+ همین کاش‌هات تو رو خاکستر و خاک می‌کنه آخر... تو خیلی بی‌جا میکنی که همچین سبک زندگی رو تو خیالت تصور میکنی. همه که قرار نیست اون‌چیزایی که تو واسش خلق شدی رو انجام بدن، تو کارت یه چیز دیگس، ماموریتت یه چیز دیگست. پس خفه‌شو و ادامه بده. اصلا فکرشو کردی که همین رنج و تشویش و دغدغه و دل‌مشغولی‌های شبانه‌روزیت چقدر میتونه بهت کمک کنه؟ می‌تونه مثل فنر واست عمل کنه؛ اگه مثل آدم باشی، میتونی باهشون پرت شی فرسنگ‌ها جلوتر که شاید عادی باید ۱۰ - ۱۵ سال می‌دوئیدی تا بهشون برسی... 

 

- می‌فهمم چی‌میگی‌ها، ولی متوجه نمی‌شم :) ، میگم بابا از همینها که تو میگی فنر هستن خسته شدم. خستگی ناشی از چیه؟ ناشی از سکون و عدم تحرکه، ناشی از همون رشد نکردنه، خب هم من خودمو میشناسم هم تو تا حدودی میشناسیم، سر دوتا گره؛ واقعا دارم مو سفید می‌کنم؛ هر کاری‌هم کردم تاحالا دست‌نخورده سرجاشون موندن. و همینها هم باعث شدن عین یه اسب که روی تردمیل می‌دوئه، سرجام وایسم و فقط دست و پا بزنم. حرکتی نمی‌کنم، تغییری نمی‌کنم، رشدی نمی‌کنم، همش ساکن هستم اما در تکاپو... خب بابا منم آدمم، می‌برّم، می‌افتم، می‌میرم، نمی‌تونم تا آخر که روی این تردمیل بدوئم... باید بالاخره یه روزی از روش پیاده شم. اما نمی‌شم و بعید هم می‌دونم بشم. برا همینم هست که میگم منو بسه، خسته شدم، دیگه مضطر شدم، دیگه صدای آه هام رو هم دوروبریام می‌شنون... واقعا بریدم....

 

  + باشه، اصراری ندارم، برو بِبُر، برو بمیر، برو پاره شو؛ برو هر غلطی می‌خوای بکن؛ هر کثافطی می‌خوای بشی بشو. ولی همونم می‌تونی تا آخرش بری؟ نه نمی‌تونی. اینقدر مسیر عوض کردن تبدیل می‌کنه به تعفن. مثل همون داستان جوجه و تخم مرغی که قبلا گفته بودی. حالا منم اصراری ندارم؛ می‌خوای هر کاری بکنی بکن. ولی قبل از اینکه جاده عوض کنی، اول برو به تمام دلایلی که باعث شدن تا الآنِ عمرت نبریده باشی از جاده و طریق فکر کن، بعدشم برو یه گپی با اهلش بزن؛ اگه قانع نشدی بعد هر کاری خواستی بکن...

 

  - هععععی... چی بگم رئیس جان؛ چشم؛ اگه نیاز به کمک داشتم باز بهت می‌گم، فعلا که فقط خودمو خودت هستیم. بقیه از ما بریدن. اگرم سنگی هس، باید خودمون دوتایی باهم وا بکنیمش. آخرم این تصمیمای اینجوری مارو تنهاتر کرده می‌کنه؛ عاقبت از آن‌که نمی‌خواستم، بچه‌دار شدم :) 

 

+ به‌سلامت. خیلی هم روی من حساب نکن. خودتی و خدات.  - التماس دعا، اینم بگم، چند وقت پیش یه پست جالب دیدم راجع به همین تا ته رفتن، میفرستم برات. حال داشتی بخون.

 

  + چشم. 

 

#گفتگوی_من‌ها

تردید نامه

بر سردر سرای محبت نوشته اند | با سر کسی به محضر دلبر نمی‌رسد!

چندسالی است می‌نویسم اما برای آدم‌های دوروبرم. گفتم تا مدتی، حرف‌ها و واگویه‌های خودم را در این وبلاگ برای آدم‌های غیر دوروبرم بنویسم تا تجربه جدیدی را امتحان کنم...