- میگما یادت هست سال گذشته همین موقع رو؟
+ چطور؟ - چقدر برنامه ریخته بودیم باهم برای ۳۶۵ روز فرصت جدیدی که پیش رومون داشتیم. چقدر کارها، آدمها، فرصتهای زیادی رو توی این یکسال داشتیم و نداریم و نداشتیم و داریم...
+ آره میدونم؛ از وقتی یادمه هر سال اول سالی همین رو میگی. خب دیدی که چوب خط های سال ۴۰۱ هم تموم شد؛ دیدی بازم هیچ غلطی نکردی؟
- حالا نگو اینجوری دیگه؛ با آدمها و معانی جدیدی آشنا شدم. خیلی چیزها الآن در خودم دارم که سال پیش همین موقع نداشتم.
+ ببین برادر من؛ منو که میتونی گول بزنی، ولی بالاغیرتا خودت رو گول نزن دیگه. هرچی فرضا جمع کردی که باید بزاریش پشت در غسالخونه و بعد بری؛ یه چیزی بگو که بتونی ببریش با خودت...
- چی بگم... میدونی راستش خسته شدم، از دویدن روی تردمیل خسته شدم. ازینکه هی میدوئم و میبینم بخاطر اون دوتا گرهای که دارم، هیچ فرقی نمیکنم دیگه خسته شدم واقعا. میدونی اگه میخواستم قید و بند همه چی رو بزنم و ادامه بدم شاید الآن خیلی خیلی باحالتر و خوبتر بودم، اما میدونی که هرچقدرم دور بشم بازم اون نور فانوس دریایی رو میتونم ببینم. و تا وقتی هم که ببینمش نمیتونم ازش دور بشم. پس مجبورم ادامه بدم دیگه...
+ میدونی، راستش خودت میشناسی دوروبریات رو دیگه؛ چندنفر هستن که یه زندگی عادی و کمرنج رو دارن و مشغول ادامه دادن هستن؟ خیلین دیگه. ته ته رنج و اذیتشون مال همین روزمرگیها و فرازونشیبهای کار و شخصیشونه. ظهر و شبم میرن مسجد و نماز جماعت شون رو میخونن و برمیگردن پی کار و زندگی عادی شون. دیدی دیگه؟
- آره بابا؛ فلانی و فلانی و فلانی رو میشناسی دیگه؛ همینجورین. بعضی وقتا باخودم فکر میکنم چرا من همش تشویش دارم، همش ذهنم درگیره، همش مشغول فکر و خیال و رنجِ فکری هستم اما مثلا فلانی و فلانی یه زندگی عادی تری دارن. یعنی مثل یه ربات صبح بیدار میشن، میرن پی زندگی پر ماجرای خودشون و شب برمیگردن تو رختخواب و راحت میخوابن. نه دلمشغولی خاصی دارن، نه دغدغه خانمان سوزی دارن، نه از "من" شون رنجی میبرن؛ کلا خیلی آدمای "عادیای" هستن. دروغ هم نگم، بعضی وقتا واقعا به موقعیتشون غبطه میخورم. میگم کاش منم مثل اینا یه زندگی عادی و بدون اون رنج و تشویش رو داشتم...
+ همین کاشهات تو رو خاکستر و خاک میکنه آخر... تو خیلی بیجا میکنی که همچین سبک زندگی رو تو خیالت تصور میکنی. همه که قرار نیست اونچیزایی که تو واسش خلق شدی رو انجام بدن، تو کارت یه چیز دیگس، ماموریتت یه چیز دیگست. پس خفهشو و ادامه بده. اصلا فکرشو کردی که همین رنج و تشویش و دغدغه و دلمشغولیهای شبانهروزیت چقدر میتونه بهت کمک کنه؟ میتونه مثل فنر واست عمل کنه؛ اگه مثل آدم باشی، میتونی باهشون پرت شی فرسنگها جلوتر که شاید عادی باید ۱۰ - ۱۵ سال میدوئیدی تا بهشون برسی...
- میفهمم چیمیگیها، ولی متوجه نمیشم :) ، میگم بابا از همینها که تو میگی فنر هستن خسته شدم. خستگی ناشی از چیه؟ ناشی از سکون و عدم تحرکه، ناشی از همون رشد نکردنه، خب هم من خودمو میشناسم هم تو تا حدودی میشناسیم، سر دوتا گره؛ واقعا دارم مو سفید میکنم؛ هر کاریهم کردم تاحالا دستنخورده سرجاشون موندن. و همینها هم باعث شدن عین یه اسب که روی تردمیل میدوئه، سرجام وایسم و فقط دست و پا بزنم. حرکتی نمیکنم، تغییری نمیکنم، رشدی نمیکنم، همش ساکن هستم اما در تکاپو... خب بابا منم آدمم، میبرّم، میافتم، میمیرم، نمیتونم تا آخر که روی این تردمیل بدوئم... باید بالاخره یه روزی از روش پیاده شم. اما نمیشم و بعید هم میدونم بشم. برا همینم هست که میگم منو بسه، خسته شدم، دیگه مضطر شدم، دیگه صدای آه هام رو هم دوروبریام میشنون... واقعا بریدم....
+ باشه، اصراری ندارم، برو بِبُر، برو بمیر، برو پاره شو؛ برو هر غلطی میخوای بکن؛ هر کثافطی میخوای بشی بشو. ولی همونم میتونی تا آخرش بری؟ نه نمیتونی. اینقدر مسیر عوض کردن تبدیل میکنه به تعفن. مثل همون داستان جوجه و تخم مرغی که قبلا گفته بودی. حالا منم اصراری ندارم؛ میخوای هر کاری بکنی بکن. ولی قبل از اینکه جاده عوض کنی، اول برو به تمام دلایلی که باعث شدن تا الآنِ عمرت نبریده باشی از جاده و طریق فکر کن، بعدشم برو یه گپی با اهلش بزن؛ اگه قانع نشدی بعد هر کاری خواستی بکن...
- هععععی... چی بگم رئیس جان؛ چشم؛ اگه نیاز به کمک داشتم باز بهت میگم، فعلا که فقط خودمو خودت هستیم. بقیه از ما بریدن. اگرم سنگی هس، باید خودمون دوتایی باهم وا بکنیمش. آخرم این تصمیمای اینجوری مارو تنهاتر کرده میکنه؛ عاقبت از آنکه نمیخواستم، بچهدار شدم :)
+ بهسلامت. خیلی هم روی من حساب نکن. خودتی و خدات. - التماس دعا، اینم بگم، چند وقت پیش یه پست جالب دیدم راجع به همین تا ته رفتن، میفرستم برات. حال داشتی بخون.
+ چشم.
#گفتگوی_منها