مثل خمیری که آرد را نمیخواهد...

ناگزیریم به متلاشی شدن در زیر قدرت کم نظیر عقربه ها؛ خصوصا ثانیه شمار

این جبر است و لا غیر

مشکل از کجاست که تا در کنار دیگری است پرانرژی و کمک کننده و خوشحال است اما تا در کنج تنهائی خود قرار میگیرد تبدیل به منبع مولد حزن و غم و اندوه میشود؟

چطور شده است که نه دوست دارد بازگردد و نه میتواند ادامه ندهد. چونان خمیر عجین شده با آرد، نه میتواند خود را از غم و حزن و بغض برهاند و نه میتواند زندگی را ترک کرده و در تنهائی خویش باقی عمر را سپری کند.

شاید بخاطر کندی مفرط گذشت زمان در این مقطع باشد. در این دورانی که ای کاش میتوانست سرعت زندگی خود را 3 برابر کند تا درنهایت از وضعیت فعلی کمی آسودگی یابد...

نمی‌دانم‌که‌درمعیت‌این‌عسر،یسراست‌یا‌در‌نهایتش‌و‌یا‌هم‌در‌گذشته‌هایش...

جز قوّت گرفتن راهی نمانده...

به وسعت یک بحر، احساس خستگی می‌کنم...
احساس فرسودگی
احساس استهلاک...

از دویدن‌ها و نرسیدن‌ها
از رسیدن‌ها و رنج‌ها
از رنج‌ها و گرفتن‌ها
از خواندن‌ها و نفهمیدن‌ها
از فهمیدن‌ها و عمل‌نکردن‌ها
از دیدن‌ها و فراموش‌کردن‌ها
از من‌ها و منیّت‌ها
از سرعت‌ها و پیرشدن‌ها
از محبت‌ها و دوری‌ها
از دوری‌ها و سردی‌ها

از دنیا و اهل دنیا، خصوصا خودم...

واقعا خدا به همه ما، کم‌رنگ شدن تردید و پررنگ شدن روزانه بر یقین‌مان را عطا کند.
اگر غبار تردید، غالب بر نور یقین باشد و مسیر، بی خضر و راهنما؛ انگیزه‌ها می‌میرند و اهداف، می‌ریزند...

سوالی که برایش هنوز جوابی ندارم...

دست هایم به نوشتن کمک نمیکنند. و حالا اینجا مانده ام و در فکرهای بی انتها سرگردان...

فکر و خیالم خیلی رام نشده اند. اکثرا اوقات خودم در یک جا هستم و خیالاتم در هزاران فرسنگ آنطرف تر؛ صادقانه بگویم، نه تمام خیالاتم مثبت هستند و عادی و نه تمام شان منفی و نامناسب. اما هرچه که باشند، تمرکز، اراده، قدرت، توان و نیروی مرا محدود و محصور میکنند. اما چند وقتی است که مقداری در مهار کردنشان مشغولم و نسبتا موفق بوده ام.

 

اما دردم این نیست. حسرت های بیشماری که ناشی از فکر و خیالات بیشمار است، مرا دارد از پا میندازد. حسرت نسبت به همه چیز. حسرتم از آنجا نشات میگیرد که با خود میگویم کاش فلان جا چنین کرده بودم و یا چنین نکرده بودم. و این باعث شده تا دائما تصور کنم که در نسخه محدود ترم مشغول زندگی ام.

 

وقتی فکر میکنم و در بحر افکار و خیالات غرق میشوم، حزنی مرموز تمام وجودم را پر میکند و روحم را چنان سنگین میکند که گویی سالهاست اشکی نریخته ام و بغض هارا خورده ام...

امشب وقتی آخرین افطار ماه رمضان هم تمام شد، دوست داشتم ساعت ها قدم بزنم و گریه کنم. نمیدانم از چه خاطر. چون واقعا به هرچه فکر میکردم، خود، یک دلیلی برای گریه و اشک بود.

ازینکه یک ماه گذشت و بازهم نتواسنتم به اندازه وسع و بضاعتم کار کنم و جلو برم.

ازینکه این داستان ما دو تا، تا کی اینچنین ادامه خواهد یافت. البته داستانی که تمام شده اما دوست دارم امید داشته باشم که نوع دیگری انتهایش رقم بخورد و داستان با یک سرانجام بهتری به انتهای خود برسد.

ازینکه علی رغم تلاش های سختم، باز یک لحظه خشم بر من غلبه کرد و لحنم مقداری تیزتر شد. و اینکه ناراحتی هایی هم بدنبال داشت.

ازینکه چطور تلاش کنم تا بتوانم لطف آنها را جبران کنم و اینقدر سرافکنده نباشم...

ازینکه چرا کسی نیست که این حرف هایم را بی آلایش تر با او بازگو کنم و کمی خالی تر شوم...

 

همین حوالی چندساعت بعد افطار بود و نزدیک به نیمه شب، از خانه رفتم بیرون و در یکی از پارکهای شلوغ شهر مشغول قدم زدن شدم. مردم را نگاه میکردم. بچه ها را نگاه میکردم. خانواده هایی که با هزار رنگ مختلف مشغول پر کردن اوقات فراغت خود در میان چمن ها و اسباب بازی های پارک بودند. دختر و پسرهای جوان که یا دوست بودند یا نامزد و بی هیچ قید و بندی مشغول خوش بودن از کنار یکدیگر بودن بودند. نمیدانم واقعا. حرف هایی راجع به اینها دارم که اینجا جایش نیست. ولی همینقدر بگویم که هم دوست داشتم لحظه ای جای آنها بودم و هم دوست نداشتم که جای آنها می بودم. شاید وجه اشتراکش این است که دوست نداشتم جای من فعلی می بودم. تلقی ناشکری و نارضایتی نشود. نه انصافا، تا اینجای کار خیلی خیلی خیلی مرهون و مدیون و ممنون الطاف خیلی خیلی بزرگ  خدا هستم. رازهایی دارم از کمک های خدا به من که غیر از خود او به هیچ کسی نمی توانم بگویم و او هم خود خوب میداند که من واقعا چیزی غیر از الطافش نیستم.

در همین فکرها بودم و راه میرفتم و در حالتی میان خستگی و سنگینی و بغض و اندوه و تلخی بودم. سیگاری خریدم و روشن کردم و بعد از شاید چند روز، واقعا به دلم و جانم نشست آن احساسش. همانطور که نگاهم به خاکسترهای درحال افتادن سیگار در دستم بود و در آن هوای بهاری پارک که نسیم خنکی، آتش سیگار را پر حرارت تر میکرد، نا امید تر میشدم. نا امید تر نسبت به خودم و من‌م. که چقدر زود دارم تمام میشوم. چقدر دنیا زود دارد میسوزد و تمام میشود چونان یک سیگار. و چقدر تا الان بیکار و بیهوده و عبث بوده ام در زندگی.

 

به چندسال اخیرم که نگاه میکنم می بینم، واقعا بود و نبود من در این دنیا، تاثیری داشته؟ نه بنظرم. یعنی اگرهم نبودم بازهم دنیا به همین منوال میگذشت. همه کارهایی که انجام داده ام در زندگی اجتماعی و کاری ام، همه کارهایی که انجام داده ام در زندگی فردی و دوستانه ام و همه کارهایی که انجام داده ام در زندگی شخصی و خانوادگی ام، آیا آنقدر مهم هستند که اگر من در این عالم نبودم، تاثیری در کشورم، اطرافیانم و خانواده ام میداشت؟ هرقدر که فکر میکنم جوابم منفی است. برعکس هم هست حتی، یعنی به شخصه چقدر مایه دردسر و اذیت و اندوه و ناخوشی برای اطرافیانم، دوستانم، خانواده ام و خودم شده ام. قطعا مصادیق زیادی اش به ذهنم می آید. و خیلی زیاد بوده مثال های اینچنینی برای خودم...

 

مایوسانه و مضطر و غمگین خودم را میکشم و هل میدهم تا در چندماه پیش رویم از زندگی، بتوانم یک دلیل، فقط یک دلیل مشخص و قطعی برای جواب این سوالاتم پیدا کنم یا بسازم. اگر موفق شدم که خدارا شاکرم و هیچ، اگر هم نه، پیدا نکردم، نمیدانم دیگر با چه دلیلی زنده بمانم. با چه دلیلی خودم را مسلمان خدا و دستوراتش بدانم... و امیدوارم که بی دلیل نمانم....

تردید نامه

بر سردر سرای محبت نوشته اند | با سر کسی به محضر دلبر نمی‌رسد!

چندسالی است می‌نویسم اما برای آدم‌های دوروبرم. گفتم تا مدتی، حرف‌ها و واگویه‌های خودم را در این وبلاگ برای آدم‌های غیر دوروبرم بنویسم تا تجربه جدیدی را امتحان کنم...