مثل خمیری که آرد را نمیخواهد...

ناگزیریم به متلاشی شدن در زیر قدرت کم نظیر عقربه ها؛ خصوصا ثانیه شمار

این جبر است و لا غیر

مشکل از کجاست که تا در کنار دیگری است پرانرژی و کمک کننده و خوشحال است اما تا در کنج تنهائی خود قرار میگیرد تبدیل به منبع مولد حزن و غم و اندوه میشود؟

چطور شده است که نه دوست دارد بازگردد و نه میتواند ادامه ندهد. چونان خمیر عجین شده با آرد، نه میتواند خود را از غم و حزن و بغض برهاند و نه میتواند زندگی را ترک کرده و در تنهائی خویش باقی عمر را سپری کند.

شاید بخاطر کندی مفرط گذشت زمان در این مقطع باشد. در این دورانی که ای کاش میتوانست سرعت زندگی خود را 3 برابر کند تا درنهایت از وضعیت فعلی کمی آسودگی یابد...

نمی‌دانم‌که‌درمعیت‌این‌عسر،یسراست‌یا‌در‌نهایتش‌و‌یا‌هم‌در‌گذشته‌هایش...

پارادوکسی فرسایشی

هنوز خودم را نشناخته‌ام. بلاتکلیف هستم. منِ در اجتماع آنقدر خونگرم و پر انرژی هستم که چند وقت پیش یکی تیکه‌ای انداخت و گفت وای پسر چقدر تو انرژی داری خوش‌به‌حالت :)
و حالا همان آدم در خلوتش آنقدر در غم و بی‌حوصلگی و رخوت و سیاهی فرو می‌رود که فقط به حسرت‌هایش فکر می‌کند و دوست دارد با دود سیگار بغض‌هایش را هم بخورد...

و من نمی‌دانم چرا اینچنین با اندوه و غم ممزوج شده‌ام و دوست دارم شاید ساعت‌ها بنشینم و به دیوار اتاقم نگاه کنم و فکر کنم و اندوه را با حسرت، جرعه جرعه بنوشم...

و همین خیلی مرا سست و شکننده می‌کند. و خب دوست ندارم اینطوری باشم و دنبال راهی برای عبورش هستم...

همین اواخر برای یک دوست نامه‌ای را از حال‌وهوایم نوشتم و منتظر پاسخش بودم؛ اما سر یک داستانی بحث کردیم و اون با بی‌رحمی و بی‌لطفی تمام حرفهایش را زد؛ و من هم با همان بی‌رحمی و بی‌احساسی جوابش را دادم. اما نمی‌دانم برمی‌گردد دوباره یا نه؛ در ذهنم دوست دارم که دوباره مانند قبلا باهمدیگر بگوییم و بخندیم و خوش و ناخوش باشیم؛ اما ظواهر و منِ اجتماعی و نفسم نمی‌گذارد که نه من نزدیک او شوم و نه او به من نزدیک شوم. برای همین نمی‌دانم درانتها نتیجه چه‌میشود.

اما اگر الآن او یا کسی در قالب او می‌بود؛ با حال و احوال این روزهایم می‌توانستم ده‌ها صفحه و بلکه ۱۰۰ ها صفحه نامه کاغذی برایش بنویسم تا سبک شوم. اما خب نگه می‌دارم و می‌خورم حرف‌هایم را برای آینده‌ای نامعلوم که ممکن است روزی با سنگ لحدم به اشتراکشان بگذارم...

تردید نامه

بر سردر سرای محبت نوشته اند | با سر کسی به محضر دلبر نمی‌رسد!

چندسالی است می‌نویسم اما برای آدم‌های دوروبرم. گفتم تا مدتی، حرف‌ها و واگویه‌های خودم را در این وبلاگ برای آدم‌های غیر دوروبرم بنویسم تا تجربه جدیدی را امتحان کنم...