۵ ارديبهشت ۰۲
گاهی میگویم کاش که من اینچنین نبودم. کاش الآن یک دانشجوی ساده در بریتانیا یا اسپانیا یا واشنگتن دیسی بودم و مثل میلیارد ها آدم همین شکلی، یک زندگی همین شکلی داشتم... اینقدر نبرد با خود و نفس خود سخت است که گاهی به ذهنم خطور میکرد کاش اصلا من سرباز این نبرد نبودم. اینهمه آدم دیگر همسن و سال من در نقاط مختلف دنیا مشغول زندگی دنیوی خودند... چرا نمیتوانم یک زندگی با همان خوشیها و سبک و لذتها را تجربه کنم...
ولی با تشر بهخودم میگویم که بدبخت، انتهای مسیر الآنت کجا و انتهای مسیر آنان کجا؛ بیچاره. این استعدادها و فهمهایی که خدا درونت گذاشته یعنی ارزشت از همهی آن لذات و سبکزندگیهای دنیوی بالاتر است. پس چرا اینقدر سست عمل میکنی و سخیف؟
جواب میدهم که آتش توپخانه روبرو خیلی زیاد است. تا الآن تلفات کم ندادهایم برای ادامه و بقای جنگ. اگر کلا با روبرو وارد صلح میشدیم که اینقدر تلفات و عذاب وجدان و ناخوشی تا الآن همراهمان نبود... هم تلفات میدهیم؛ هم ما را هی عقبتر میرانند و هم امیدی به پیروزی ندارم...
دوباره با خشم و بغض و کینه مشتهایش را به سینهام میکوبد و میگوید همین که تا الآن هنوز در جنگ هستی، خودش نشان از پیروزی و فتح دارد. نگاه به اطرافت بکن و ببین چقدر زیادند کسانی که همان ابتدا اسلحههایشان را تحویل دادند و نبرد نفس را به صلح با هویها تبدیل کردهاند. این صلح نیست؛ این عین شکست فجیعانهی مبتذل است. عین خفت و خواری ابدی است. الآن در جنگ ماندنت، خودش یک پیروزی نسبت به آن مغلوبان هوس حساب میشود. البته نباید اکتفا کرد به این؛ اگر سرانجام پیروزی واقعی را لمس کنی، میتوانی سرنوشت تاریخ ملک وجودت را تغییر دهی تا ابد الدهر... مطمئن باش...
اما من هم یک آدمم با همه شرایط طبیعی و جسمی نوع انسان...
و واقعا سکوت میکنم و نمیدانم در برابر این دیالوگها چه جواب و مسیری را نشان کنم.....
ولی با تشر بهخودم میگویم که بدبخت، انتهای مسیر الآنت کجا و انتهای مسیر آنان کجا؛ بیچاره. این استعدادها و فهمهایی که خدا درونت گذاشته یعنی ارزشت از همهی آن لذات و سبکزندگیهای دنیوی بالاتر است. پس چرا اینقدر سست عمل میکنی و سخیف؟
جواب میدهم که آتش توپخانه روبرو خیلی زیاد است. تا الآن تلفات کم ندادهایم برای ادامه و بقای جنگ. اگر کلا با روبرو وارد صلح میشدیم که اینقدر تلفات و عذاب وجدان و ناخوشی تا الآن همراهمان نبود... هم تلفات میدهیم؛ هم ما را هی عقبتر میرانند و هم امیدی به پیروزی ندارم...
دوباره با خشم و بغض و کینه مشتهایش را به سینهام میکوبد و میگوید همین که تا الآن هنوز در جنگ هستی، خودش نشان از پیروزی و فتح دارد. نگاه به اطرافت بکن و ببین چقدر زیادند کسانی که همان ابتدا اسلحههایشان را تحویل دادند و نبرد نفس را به صلح با هویها تبدیل کردهاند. این صلح نیست؛ این عین شکست فجیعانهی مبتذل است. عین خفت و خواری ابدی است. الآن در جنگ ماندنت، خودش یک پیروزی نسبت به آن مغلوبان هوس حساب میشود. البته نباید اکتفا کرد به این؛ اگر سرانجام پیروزی واقعی را لمس کنی، میتوانی سرنوشت تاریخ ملک وجودت را تغییر دهی تا ابد الدهر... مطمئن باش...
اما من هم یک آدمم با همه شرایط طبیعی و جسمی نوع انسان...
و واقعا سکوت میکنم و نمیدانم در برابر این دیالوگها چه جواب و مسیری را نشان کنم.....