....
راستش تقریبا چندروز در هفته میرود مغازهاش و غروب تا نیمه شب را خودش در مغازه میماند. مسیر از خانه تا مغازهاش با مسیر محل کارم تا خانه تقریبا مشترک است و زیاد باهم این چند دقیقه مسیر مشترک را پیاده میرفتیم و صحبت میکردیم. اینقدرهم گرم صحبت میشدیم که متوجه نمیشدیم مسافت را و سریع به مقصد میرسیدیم...
تقریبا خیلی وقت است باهم دوست هستیم و بعضا "رفیق" همدیگه هم بودیم.
میخواستم که امشب در مسیر، علاوه بر صحبت کردنهای عادی، اگر موقعیتش میشد چند حرف مهم را باهم میزدیم و برایش یک سوغاتی را که از هفته پیش آماده کرده بودم بهش بدهم. یک کتاب را هم که قولش را داده بودم برایش آورده بودم که بهش بدهم.
طرفای عصر بهش پیام دادم که سلام؛ امشب ساعت چند میخواهی بروی مغازه...
جوابی بدون سلام داد و گفت چطور؟
گفتم میخواستم ببینم که از خونه میری یا از جای دیگه میری مغازه؟
بدون هیچ توضیحی جواب داد که به شما چه ارتباطی داره برادر من؟
من واقعا جا خوردم. نه این سوالم را برای اولین بار ازش میپرسیدم و نه او هیچوقت جوابی اینچنینی داده بود. واقعا نمیدانستم منظورش چیست.
قطعا شما وقتی ادبیات پیامهایتان با یکی از چند دوست خوبتان، "ناگهان" رسمی و گستاخانه شود خیلی متعجب و تلخ میشوید.
گفتم که جواب این سوالت پیش من نیست. خودت میدانی!
راستش رفتارش خیلی کوتهبینانه و بچهگانه شد. دروغ هم نگویم، یکی دو شب قبلش که پیش هم بودیم، او مشغول تماشای سریالی با گوشیاش بود و من هم که کنارش بودم چند دقیقهای همراهش شدم و کنارش داشتم با او سریالش را نگاه میکردم. وسط های فیلمش هم بود. در میان فیلم دیدنش یکی دو سوال برایم از همان چند سکانسی که دیدم پیش آمد و ازش پرسیدم. بار دوم با کمی پرخاش و تنگخلقی صدایش را کمی بالا برد و گفت که دارم فیلم میبینم! اینقدر مزاحمم نشو دیگه...
من هم چیزی نگفتم و رفتم از کنارش. ناراحت شده بودم اما چیزی بروز ندادم. گفتم هم من اشتباه کردم هم او. ولی تا مدتها بعدش پیش من طوری رفتار میکرد که انگار بزرگترین خبط را مرتکب شدهام و با نگاهی سرشار و پر غلیان از غرور و خودبینی جوری تظاهر میکرد که انگار او بیاشتباه ترین آدم است و هیچ تلخی و گزندی پیش من نداشته و فقط من در عالمم که نمیفهمم و اشتباه کردم. خیلی حس تحقیرآمیزی بود. شاید خودش هم نفهمد اما هرکسی هم جای من بود، بوی متعفن نگاه تحقیر آمیزش را حس میکرد.
ولی با این اوصاف، با خودم گفتم که نه تقصیر از من بوده و او حق داشت. برای همین خشم و ناراحتیام را کنار گذاشتم و امشب برای آشتی بهش همان پیام بالا را دادم تا موقع رفتن باهم برویم و صحبتی کنیم.
بعد از پیام آخرم که گفتم جواب سوالت پیش من نیست، هیچ چیزی نگفت. من احتمال دادم که احتمالا هنوز خاطرش بخاطر آن قضیه فیلم مکدر است. خواستم غیرمستقیم بگویم که کمی بزرگتر فکر کن و بیخیال اینها باش.
قبلا سر یک بحث هایی، به من پیام داده بود که اینقدر بچه نباش و بزرگ باش! داستانش بماند که به چه خاطر بود. اما من بعد آخرین پیامم دوباره برایش فرستادم که "برخی از موعظه هایی که قبلا برایم فرستادی را دوباره برای خودت بخوان، بدون طعنه."
این را فرستادم و قصدم این بود مقداری بهش تلنگر بزنم که لازم نیست همش غرور و خشمت را با خود حمل کنی.
گذشت و گذشت و حدود یک ساعت بعد آخرین پیامم، من در تاکسی بودم و ۳ نفر دیگر هم همراه من سوار تاکسی بودند. در ترافیک هم مانده بودیم و داخل ماشین تقریبا سکوت کامل بود.
ناگهان دیدم تلفنم زنگ خورد و نگاه که کردم دیدم او تماس گرفته. پاسخ دادم.
۱ دقیقه و ۴۰ ثانیه تماسمان طول کشید و در این مدت شاید تعداد کلماتی که من پشت تلفن گفتم به ۱۰ کلمه نرسید. اول سوال پرسید که آن سوالت یعنی چه؛ بعد شروع کرد به روش خودش تحقیر کردن و دشنام گوییهای مودبانه. طعنه هایی که پشت تلفن در همان ۱ دقیقه و ۴۰ ثانیه تماس به من زد، آنقدر زشت و شنیع بودند که واقعا قفل کردم که واقعا دارم پشت تلفن درست میشنوم؟ او دارد این حرفها را به من میزند؟ من و اویی که باهمدیگر برخی رازهایمان را به اشتراک گذاشته بودیم و امین هم بودیم...
هرقدر به آخر تماس نزدیک میشدیم، تن صدایش بلندتر و خشمگین تر و کلامش زنندهتر میشد...
من واقعا قصد داشتم در اواسط تماس که دیدم از حالت عادی خارج شده و دور برداشته و چیزهایی میگوید که شاید هیچوقت نشود دیگر پسشان گرفت، جوابی به او بدهم و از خودم دفاع کنم...
ولی واقعیتش در تاکسی بودم و در فضای سنگین داخل ماشین، امکان گفتن حداکثر ۳،۴ کلمه متوالی رسمی بیشتر مهیا نبود. یعنی نمیتوانستم جلوی چند نفر دیگر مسائل شخصیام را با او پشت تلفن باز کنم و جواب حرفهایش را بگویم... برای همین غیر از سکوت و تائید و شنیدن فریادهای تلخ چون زهرش، کاری نکردم.
تلفن که تمام شد، چندثانیه از پنجره بیرون را نگاه کردم و چند لحظه بعد که فهمیدم چه اتفاقی داخل آن تماس افتاد، دلم شکست و ناگهان بغضم گرفت. بغضم را به سختی کنترل کردم و با لطایفالحیلی جلوی سرایت خیسی چشمانم به صورت و گونههایم را به سختی گرفتم...
اما دلم را نتوانستم کنترل کنم. واقعا شکسته بود. یکوقت هست آدم غمگین و محزون و ناراحت میشود ولو عمیق؛ اما یکوقتی دل آدم واقعا میشکند. نمیشود در کلمات توصیفش کرد و شما باید احساسش را چشیده باشید که این شکستن دل را درک کنید. قلب و دل شکستهام آنقدر مرا مچاله کرد که این احساس را فقط ۲ بار در زندگی تجربه کرده بودم... آنهم در خیلی سال پیش... اما خودتان حساب کنید که چهنوع احساس سنگین و بدی است که آدم فقط ۲ باز در زندگی تجربهاش کرده است... خیلی با احساسات ناراحتی و اندوه عادی فرق دارد...
انگار دو خنجر تیز ارّهای، در قلبم هم میخوردند... یک انکسارش از این بود که حرفهای تلخ و ناحقی شنیدم که نتوانستم حتی حین شنیدنش "نه" بگویم و ثانیهای حرف دلم را بزنم. فقط شنیدم و شکستم و خرد شدم... حرفهایش را اینطور تصور کنید که رازها و شخصیت (نقاط ضعف و قوت) خودم را که طی مدتها دوستی باهم بهاشتراک گذاشته بودیم را با بیرحمی و بیادبی تمام و با تحقیر و طعنههای زننده، فریاد کنان بر سرم کوبید... و واقعا سخت بود... تمام "من" را شکست و خرد کرد...
انکسار و شکست دیگرش هم از اینجا بود که بهخودم که آمدم دیدم این حرفها را از کسی دارم میشنوم که در فکر من تا همین چندثانیه پیش، یکی از بهترین دوستان زندگیام بوده... از کسی شنیدم که برایش دوستداشتنیترین سوغاتی خودم را که مقداری خریده بودم از شهری دیگر و برای چندماهم میخواستم نگه دارم، بخشیاش را که شاید کم هم نبود را با شوق برایش جدا کردم که به او هدیه کنمش تا در این لذت و خوشی من هم شریک باشد... آن حرفها را از کسی شنیدم که خیلی اوقات باهمدیگر حرفهای طولانی و عمیق و درددلهای خصوصی را میزدیم و امین و محرم هم بودیم... مگر آدم چند نفر امین و محرم و دوست "واقعی" در زندگیش دارد؟ قطعا از تعداد انگشتان یک دست کمتر است و برای همین هرکدامشان برای آدم، ارزش و محبت و جایگاه خود را دارند... بماند... همه آن حرفها را از این آدم شنیدم و تا چند لحظه باور نمیکردم که او خودش باشد... همان آدم دیروز و هفته پیش و ماه پیش...
پس دو انکسار سخت نصیبم شد؛ اول از محتوای کلامش و گفتاری که در ۱ دقیقه و ۴۰ ثانیه، بلند بلند به من میزد و متحیر از این زخم از پشت کلامش بودم، با همه آن توضیحاتی که گفتم. و انکسار دوم هم از جانب گوینده و شخص مخاطبم بود که هنوز نمیفهمم و درک نمیکنم چطور این شخص آن حرفها را به من زد...
وقتی بغضم را جمع کردم و با دل مخروبه و خرد شده و ریز شدهام نمیدانستم چکار کنم، ناخودآگاه با راننده تاکسی گفتم همینجا پیاده میشوم. درحالیکه ۲۰ دقیقه تا مقصدم هنوز راه باقی مانده بود... و وقتی پیاده شدم نمیدانم چطور و غرق در چه افکاری و بغض و اندوهی بودم که مسیر ۲۰ دقیقهای را حدود ۵۰ دقیقه طول کشید تا تمام کنم...
در طول مسیر هی به حرفهایی که زد فکر میکردم و بیشتر میسوختم. میسوختم از اینکه این حرفهای ناحق را چطور توانستم بشنوم و کلمهای نتوانستم حرف دلم و دفاعم را بگویم... اما راستش همانجا خدا را شکر کردم. خیلی هم شکر کردم. به این خاطر که هم تاحد زیادی توانستم حین تماس بر خودم مسلط باشم و اسب سرکش نفس و خشمم رم نکند و هم اینکه داخل تاکسی بودم آن موقع! چون اگر جای مناسبی برای صحبت کردن میبودم امکان داشت من هم ناخودآگاه جوابی مثل همان حرفهای او به خودش میزدم. و اینطوری دقیقا مثل او میشدم. همانقدر کثیف و شنیع... اما واقعا ممنون خدا هستم که آن لحظه نتوانستم جوابی بدهم و شبیه او نشدم. چون شاید لحظهای خالی میشدم اما از پستی و بیمایگی او در امان نمیماندم و مثل خودش میشدم... پس خودم را واقعا با این امتیاز آرام کردم و شکر کردم...
بس است؛ خیلی طولانیاش نمیکنم. خواستم داستان شکستن دلم بعد از چندین و چند سال را بنویسم که برای خودم در آرشیو بماند و هیچ روزی فراموش نکنم. خودم و خدا هردو میدانیم که حتی الآن که این کلمات را مینوشتم، هر کلمه که به این اتفاق فکر میکردم، سراسر وجود و حضورم مملو و سرشار از خشم و حزن و سردی میشد. و هم یک روزی در این دنیا یا آن دنیا به او خواهم گفت که تگ تک این لحظات سرشار از اندوه و نفرت و خشم را که بهناحق در حق من ایجاد کرد را فراموش نخواهم کرد...
اما مردّد هستم که ببخشمش از ته دل یا نه... نمیدانم چه بار و وزنی دارد این شکستن دل دیگری در آن دنیا (در احادیث داریم که اگر بهحق هم باشد شکستن دل خیلی فعل سنگینی است، چه رسد بهاینکه ناحق باشد...؛ ولی بازهم اینجا قضاوتی نمیکنم که حتما ناحق بوده... چرا، از نظر من ناحق تمام بوده ولی ممکن است روز قیامت و آن لحظهای نهان عمل را دیدیم، جور دیگری کارها جلو برود...) ، ولی هرقدر هم که باشد حقالناس است و بهمن مربوط میشود...
اما بهخودم میگویم بهپاس اینکه در آن تماس کذایی به هر دلیلی نتوانستی مثل او جواب دهی و خودت را پست کنی، ببخشش؛ ارزشش را ندارد.... میبخشمش و سعی میکنم بهتدریج و با مرور زمان، این بخشش را از ته دل بکنم... اما فراموش نخواهم کرد. به خودم هم قول میدهم فراموش نکنم این قضیه را. چرا؟ هم بهخاطر اینکه اوی واقعی را از یاد نبرم و هم بهخاطر اینکه تاحدممکن سعی کنم در هرلحظه از زندگیام، شبیه آن لحظه از زندگی او نشوم... چراکه صادقانه دوست ندارم احدی، این شکستن دل را تجربه کند...
خدا مرا و او را ببخشد و کمک کندم که شبیه این تیکه از او نشوم تا آخر عمر...