سیب ما از چرخش افتاد...

نمی‌دانم از کجایش بگویم و از کجایش نگویم. 

 

و نمی‌دانم که آیا اصلا این نوشتن‌ها خوب است یا نه

 

  ولی حداقل برای ثبت در آرشیو خودم می‌نویسم

 

  از آن وقتی که برای اولین بار واقعا احساسش کردم تا الآن زمان زیادی می‌گذرد...

از آن وقتی که لبخندها بود و تاریکی‌ها نبود...

ولی دنیا خیلی عجیب است؛ اینقدر عجیب که به مخیله‌ی من پرحساب و زیاد محسابه کننده نمی‌رسید امروزها را این‌طور ببینم و ببینیم... نه من حساب می‌کردم و نه احتمالا او. ولی بالاخره هر طور که گذشت در این مدت‌ها، سیب ما چرخ‌هایش خورد و حالا مدتی است روی زمین افتاده.

شاید می‌توانستم قبل از اینکه بیفتد روی زمین، کمک کنم و می‌گذاشتم که چند چرخ دیگر هم بخورد و بعد بایستد. ولی در آن موقع نشد که چنین کنم و سیب ما، در همان حالت به زمین نشست و دیگر چرخی نخورد... و این به‌نظر من و احتمال عقلایی که می‌دهم، بدترین حالت ممکن بود که این‌گونه بیفتد روی زمین...  

 

مدت‌ها پیش جمله‌ای نغز و بی‌نقص را دیدم: 

 

کُلنّا سیئون فی قصة أحدهم...

همه‌ی ما، "لااقل" در داستان زندگی یک‌نفر، بدیم... 

 

خب بعضی اوقات به‌حق است که ما بنا بر دلایلی و مصالحی کاری کنیم که به مذاق دیگری خوش نمی‌آید و او از ما رنجور شود. 

ولی گاهی تو در داستان زندگی یک نفری بد می‌شوی که آن، جزو خوب‌های زندگی تو بوده و تو نیز جزو خوب‌ترین‌های زندگی او بودی... و وقتی نمی‌دانم واقعا به‌حق یا نه به ناحق، ماجرا کلا وارونه شد و هم من برای او جزو بدها شدم و هم او برای من جزو بدها رفت... 

 

و برزخی است میان عشق و نفرت؛ چراکه دیگر نه می‌توانید عاشق هم باشید به‌معنای واقعی کلمه و نه می‌توانید از همدیگر متنفر خالص باشید. چون هم سیاهی هست و هم سفیدی. نمی‌شود متنفر بود از او چون قبلا جزو خوب‌های زندگی تو بوده و عمق‌جان همدیگر را احساس کرده‌اید؛ و هم نمی‌شود دوستش داشت چون هردویتان به قلب همدیگر زخم کاری زده‌اید... 

 

برای همین هم چشم امیدم را کور کردم؛ همان‌قدر که احتمال دارد ساعت ۲ شب، خورشید را میان آسمان ببینید، همان‌قدرهم احتمال دارد امید من محقق شود. باید سوخت و خو گرفت و صبر کرد؛ و چه بسیارند گفتنی‌هایی که باید با خود به زیر لحد ببریم؛ و وقتی رفتیم آن زیر، در این دنیا دیگر هیچ ردی از آن مگوها یافت نمی‌شود و هرقدرهم کسی بگردد ردی نخواهد یافت... مگر این‌که در در کاغذها جای پایی گذاشته باشد... 

 

قبل‌ترها بعضی حرف‌هایم را که نمی‌شد به او بگویم را روی کاغذ می‌نوشتم و نگه می‌داشتم به این امید که روزی بیاید و آن‌ها را در اختیارش بگذارم... و چه واژگانی و کلماتی که با جزء جزء احساساتم برایش نوشتم و در کمدم نگه داشتم تا روزی که شرایطش مهیا شد به‌او بدهم... 

 

و حالا که نه آن روز خیالی و سراب‌گونه نیامد و نه دیگر کاغذهایی مانده‌اند که کلماتی رویشان باشد. هم آن روز روشن، دود شد و سیاه شد و هم آن کاغذها با آتش فندک هم‌راهم، به هوای آسمان پیوستند...

عشق و نفرت توامان، دو روی یک سکه هستن.

گمان می‌کنم عشق خیلی مالیخولیایی باشه و دوست داشتن خیلی متعهدانه. خیلی‌ها اولی رو ترجیح می‌دن و خیلی‌ها دومی رو! البته اولی خیلی انتخابی نیست اما روح بزرگی می‌خواد عشق رو به دوست داشتن رسوندن... دومی، به دلیل همین ویژگی‌ای که گفتم کمتر به ورطه‌ی نفرت می‌افته.

رابطه‌ها چیزهای عجیب و غریبی هستن، همونقدر که آدم‌ها، همونقدر که زندگی.

یه جمله‌ای می‌خوندم که البته دقیقش رو یادم نیست، اما مضمونش این بود که برای کسی که در عشق شکست می‌خوره یا هیچ‌وقت تجربه‌ش نمی‌کنه، سرانجام عشق در هیات مرگ ظاهر می‌شه و اون رو در بر می‌گیره.

و چقدر گاهی تمنای مرگ با عشق همراه میشه...
میگفت که
   مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
   تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
   من ازاو جانی ستانم جاودان
   او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ

این عشق قابلیت این رو داره که آدم بشینه برای خودش ساعتها درموردش تامل کنه و واکاوی فیلسوفانه ازش داشته باشه...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

تردید نامه

بر سردر سرای محبت نوشته اند | با سر کسی به محضر دلبر نمی‌رسد!

چندسالی است می‌نویسم اما برای آدم‌های دوروبرم. گفتم تا مدتی، حرف‌ها و واگویه‌های خودم را در این وبلاگ برای آدم‌های غیر دوروبرم بنویسم تا تجربه جدیدی را امتحان کنم...